شهرقرآن



به نام خالق هستی بخش

 

علاوه بر آن که در سفر تَبوک، گروهی از منافقین مدینه، و بهانه جویان اَعراب با رسول خدا (ص) همراهی نکردند و در مدینه ماندند سه نفر از مردان با ایمان هم بی هیچ شک و نفاقی و با نداشتن هیچ عذر و بهانه ای توفیق همراهی با رسول خدا را نداشتند و در مدینه ماندند: کَعب بن مالک»، مرارة بن ربیع» و هلال بن امیه واقفی» که از نیکان صحابه رسول خدا بودند اما از همراهی با وی کناره گرفتند و در جنگ تبوک همراه مسلمانان بیرون نرفتند بلکه به انتظار بازگشت رسول خدا در مدینه ماندند، و کاری مانند کار منافقان مدینه و اعراب اطراف مدینه مرتکب شدند (همان کسانی که جان خود را از رسول خدا دریغ داشتند، و آسودگی را بر رنج و مشقت جهاد ترجیح دادند و از پیشامدهای جنگ به هراس افتادند. همانان که خدای متعال در آیههای سورۀ توبه آنها را نکوهش می کند و به سختی مورد ملامت و سرزنش قرار میدهد پیامبرش را می فرماید که: اگر مردند بر آنها نماز نگزارد و بر گورهاشان نایستد و پس از این هم همراهی آنان را قبول نکند)


خدا خوش نداشت که از این سه نفر مؤمن با إخلاص، کاری کم یا بیش شبیه کار منافقان سر زند و در پایان کار هم به صریح قرآن مجید توبۀ آنان را پذیرفت. یکی از این سه نفر کعب بن مالک» شاعر رسول خدا است و او خود داستان تخلف از رسول خدا و مشکلاتی که د راین راه پیش آمد و تأدیبی که رسول خدا فرمود و سرانجام قبول توبه را مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامی از جمله:این اسحاق در سیره و بخاری و مسلم در دو کتاب خودشان روایت کردهاند، چنین شرح می دهد و می گوید: در هیچ یک از جنگ های رسول اکرم جز در جنگ تبوک» کناره گیری نکردم، چرا، در جنگ بدر هم همراه نبودم اما رسول خدا أحدی را در تخلف از بدر مورد ملامت قرار نداد زیرا که او فقط به قصد کاروان تجارت قریش بیرون رفته بود و خدای متعال را مسلمانان و مشرکان را بدون پیش بینی آنان در مقابل هم قرار داد.» من در شب عقبه هنگامی که پیمان اسلام می بستیم، در حضور رسول خدا بودم و هر چند آوازه و شهرت جنگ بدر در میان مردم بیشتر است ,لیکن من دوست ندارم که به جای شرکت در بیعت عقبه در جنگ بدر شرکت می کردم. داستان من در جنگ تبوک این بود که من هرگز نیرومندتر و توانگر تر از روز تبوک که همراه رسول خدا نرفتم – نبودم. به خدا سوگند هرگز پیش از آن روز نشده بود که من دو شترسواری داشته باشم، اما آن روز دو شتر آمادۀ سواری داشتم. رسول خدا هیچ گاه رهسپار جنگی نمیشد، مگر آن که به عنوان دیگری مقصد خود را نهفته میداشت تا آن که این غزوه پیش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرمای شدید تابستان حرکت می کرد و راهی دور و بیابانی هولناک در پیش داشت و با دشمنی انبوه روبهرو میشد مقصد خود را آشکار برای مسلمانان بیان داشت تا چنان که باید آمادۀ جنگ شوند
مسلمانانی که همراه رسول خدا رفته بودند بسیار بودند و دفتری هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردی می خواست کنارهگیری کند گمان می داشت که تا وحی خدا دربارۀ او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشیده خواهد ماند. رسول خدا (ص) هنگامی رهسپار تبوک می شد که میوهها و سایهها دل پذیر بود. شخص رسول خدا ومسلمانان با توفیق خود را آمادۀ حرکت ساختند. من هم بامداد از خانه بیرون آمدم تا خود را آمادۀ سفر کنم اما بی آن که کاری انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود می گفتم هنوز می توانم همراهی کنم, اما توفیق پیدا نمی کردم تا مردم سفری شدند, و پیغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هیچ گونه آمادگی برای حرکت و همراهی نداشتم .با خود گفتم: یکی دو روز بعد آماده می شوم و خود را می رسانم.
با مدادی پس از حرکت رسول خدا از خانه بیرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاری نکرده به خانه بازگشتم. بامداد فردا به همان قصد از خانه بیرون آمدم باز کاری نکرده به خانه بازگشتم. وضع من این بود تا لشگریان اسلامی با شتاب پیش رفتند، و هرچند میخواستم به هر وضعی شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفیق نیافتم. پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بیرون می رفتم و در میان مردم می گشتم، از این که جز منافقی بدنام، یا ناتوانی معذور، کسی را نمیدیدم افسرده خاطر میشدم.
رسول خدا (ص) تا تبوک نامی از من نبرده بود، اما هنگامی که در تبوک در میان اصحاب نشسته بود پرسیده بود کعب چه کرد؟ مردی از بنی سلمه » پاسخ داده بود: ای رسول خدا، جامههای فاخر و کبر فروشی او را در مدینه نگه داشته است. مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتی، به خدا سوگند ای رسول خدا ما از کعب جز خوبی ندیدهایم و رسول خدا دیگر سخن نگفته بود. چون خبر را یافتم که رسول خدا (ص) به مدینه باز می گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جویی و دروغ گفتن بر آمدم. با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندی که در خاندانم بود کمک می خواستم. پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزدیک شده، اندیشۀ باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازی از خشم او رهایی نخواهم داشت، و تصمیم گرفتم که نزد وی راست بگویم. رسول خدا (ص) از راه رسید، و به عادت معمول خویش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس برای ملاقات با مردم نشست، و چون این کار به انجام رسید، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفیاب می شدند، و نزد آن حضرت به عذر خواهی و قسم خوردن می پرداختند. رسول خدا هم اظهارات آنان را می پذیرفت و با آنان بیعت می کرد و بر ایشان از خدا مغفرت می خواست، و باطنشان را به خدا وامی گذاشت.
من هم شرفیاب شدم. چون سلام کردم تبسّمی کرد که نشانی از خشم داشت. سپس گفت: پیش بیا. جلو رفتم و در پیش روی او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندی؟ مگر شتر سواری خود را نخریده بودی؟ گفتم: چرا، به خدا سوگند ای رسول خدا اگر نزد شخص دیگری از مردم دنیا نشسته بودم تصوّر می کردم که با معذرت خواهی از خشم وی در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند یقین دارم که اگر امروز با سخنی دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودی خدا تورا از راه وحی بر من به خشم خواهد آورد. اما اگر راست بگویم و از آن در خشم شوی امیدوارم در نتیجه آن راستی خدا از من بگذرد. نه به خدا سوگند عذری نداشتم، به خدا سوگند هرگز نیرومندتر و توانگرتر از روزی که با تو همراهی نکردم، نبوده ام .رسول خدا گفت: راست گفتی، برخیز تا خدا درباره ات چه فرماید. برخاستم و می رفتم که مردانی از بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم
چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای توهم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ گفتند:مُرارة بن رَبیع امری» وهِلال بن أُمَیَّۀ واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت.
هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. گفتم: ای ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم.
در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و میگفت: کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟ مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود: اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم». چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد. آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم.
چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، خُزَیمَة بن ثابت» فرستادۀ رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید: که از همسرت کنارهگیری کنید. گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟ گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو رسول خدا نزد هِلال و مُراره کس فرستاد تا از ن خود کناره گیری کنند. پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد. زن هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟ فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است.
یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی. گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد. ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید. بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خانۀ خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است )، ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد:ایکَعب بن مالک» مژده باد تورا. پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است.رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند.
کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد. در این میان مردی از قبیلۀ أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد: و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جامۀ خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جامۀ دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم. آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت. وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است
1- سورۀ توبه، آیۀ 1.

 


به نام خالق هستی بخش

گل


نام مبارک حضرت آدم (علیه‌السلام) که نخستین پیامبر است، شانزده بار به نام آدم (علیه السلام) و هشت بار به عنوان بنی آدم(علیه‌السلام) و یک بار به عنوان ذریّه آدم (علیه‌السلام) بر روی هم بیست و پنج بار، در نه سوره و در بیست و پنج آیه، در قرآن مجید آمده است.[۱]

امام صادق(علیه‌السلام) می‌فرماید: دلیل نامیدن آدم (علیه‌السلام) به این اسم، بدان خاطر است که او از ادیم و پوسته و قشر زمین آفریده شده است و شیخ صدوق گوید: ادیم نام چهارمین لایه درونی زمین است که آدم (علیه‌السلام) از

آن خلق شده است [2]

 

خداوند آدم (علیه‌السلام) را بدون پدر و مادر بیافرید، تا دلیل باشد بر قدرت الهی.[۳]
وی نهصد و سی سال عمر کرد[۴]، و سرانجام در پی تبی طولانی در روز جمعه یازدهم محرم وفات یافت و در غاری میان کوه ابوقبیس دفن شده و صورت او به طرف کعبه قرار دارد.[۵]
در قرآن مجید راجع به حضرت آدم (علیه‌السلام) حالات مختلف و گوناگونی ذکر شده و من به یازده قسمت از حالات مزبور اشاره می‌کنم که عبارتند از:


نخست: خلقت حضرت آدم (علیه‌السلام) و آفرینش او
آدم(علیه‌السلام) از دو بعد تشکیل شده، جسم و روح، خدا نخست جسم او را آفرید، سپس از روح خود در او دمید و به صورت کامل او را زنده ساخت. از آیات مختلف قرآن و تعبیرات گوناگونی که درباره چگونگی آفرینش انسان آمده، به خوبی استفاده می‌شود که انسان در آغاز، خاک بوده است.[۶]
[از پیامبر(صلی الله علیه و آله) سؤال شد که آیا سرشت آدم (علیه‌السلام) از تمام انواع گل بوده است و یا نوعی خاص از آن؟ حضرت فرمود: سرشت وی از تمام گل بوده است و اگر غیر این می‌بود انسان‌ها یکدیگر را باز نمی‌شناختند و تمام آن‌ها به یک شکل و صورت می‌بودند و همچنانکه خاک کره زمین در رنگ‌های مختلف از سفید و سرخ و بور و زرد متنوع است و نیز به جهت شرایط آب و هوایی به صورت حاصلخیز و شوره‌زار درآمده است، به همان شکل انسان‌ها نیز به صورت نژاد‌ها و رنگ‌های مختلف در سراسر جهان پراکنده شده‌اند.][۷]
سپس با آب آمیخته شده و به صورت گل درآمده است،[۸] و بعد به گل بدبو (لجن) تبدیل شده[۹]، سپس حالت چسبندگی پیدا کرده[۱۰]، و بعد به حالت خشکیده درآمده و همچون سفال گردیده است. [۱۱]
فاصله زمانی این مراحل که چه مدت طول کشیده روشن نیست. این قسمت نشان دهنده مراحل تشکیل جسم آدم (علیه‌السلام) است که همچنان تکمیل شد، تا به صورت یک جسد کامل درآمد، آنگاه خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(علیه‌السلام) دمید،[۱۲] و به صورت کامل او را زنده ساخت.


دوم: انتخاب آدم(علیه‌السلام) از جانب خداوند به پیامبری
قرآن در این خصوص می فرماید: ان الله اصطفی آدم و نوحاً و ال ابراهیم؛ همانا خداوند برگزید (از میان جهانیان وقت) آدم و نوح(علیهما السلام) و .».[۱۳]
هنگامی که خداوند اراده کرد تا در زمین خلیفه و نماینده‌ای که حاکم زمین باشد قرار دهد، این موضوع را به فرشتگان خبر داد، ‌ولی فرشتگان از این خبر شگفت زده شدند و با خود گفتند: کسی که جانشین خدا در زمین او خواهد شد هرگز نمی‌تواند عالمی برپا سازد که از نظر پاکی و رحمت برابر با ملکوت آسمان باشد، چه این که خداوند پیش از آدم(علیه‌السلام) انسان‌هایی را آفریده بود و آنان در زمین به فساد و تباهی پرداختند. فرشتگان به خدای خود چنین عرضه داشتند: آیا در زمین انسانی را قرار می‌دهی که با گناه و معصیت در آن، فساد کند و به خونریزی بپردازد، در حالی که ما آن گونه که در شأن توست، تو را منزه دانسته و به شکرانه‌ات تو را مدح و ستایش می‌کنیم! فرشتگان بدین جهت این سخن را به خدای خویش عرضه کردند، که خویشتن را برتر از آفریده‌ای می‌دانستند که قرار بود جانشین قرار گیرد و خود را به جانشینی در زمین سزاوارتر از او می‌پنداشتند. اما خدای متعال با اسرار غیبی که بر آنان پوشیده بود و حکمتی که خاص آفرینش آدم (علیه‌السلام) بود به آنان پاسخ داد: خداوند چیزی را می‌داند که آنان از آن آگاهی ندارند.[۱۴]


سوم: تعلیم اسماء به آدم (علیه‌السلام)
پس از آنکه خداوند، حضرت آدم (علیه‌السلام) را آفرید، اسماء[۱۵] را به وی آموخت، تا در زمین توان یافته و به نحوی بایسته از آن‌ها بهره‌مند گردد، از طرفی خدای سبحان اراده فرموده بود که عیناً به فرشتگان بنمایاند، این آفریده جدیدی که به دیده حقارت بدان می‌نگریستند، دارای دانش و شناختی برتر از آنان است و به همین دلیل از آنان خواست که اگر به گمان خود راست می‌گویند و به جانشینی در زمین از آدم(علیه‌السلام) سزاوارترند، به وی خبر دهند، از آن اسمائی که تعلیم آدم (علیه‌السلام) داده شد. ولی فرشتگان از پاسخ درمانده و با عذر و پوزش، خدای خویش را مخاطب قرار دادند: خدایا ما تو را آن گونه که سزاواری، منزه می‌دانیم و بر اراده تو معترض نیستیم، چرا که ما از علم و دانش جز آنچه به ما بخشیده‌ای، بهره‌ای نداریم و تو از هر چیز آگاهی، و کارهایت بر اساس حکمت است.»
سپس خداوند به آدم(علیه‌السلام) فرمود: ای آدم(علیه‌السلام) خبر بده به آن فرشتگان از آن اسماء (که به تو تعلیم داده شده است). وقتی که آدم(علیه‌السلام) فرشتگان را از آن اسماء خبر داد، فرشتگان در شگفتی فرو رفتند، خداوند به آنها فرمود: آیا به شما نگفته بودم که من (خداوند) عالم به غیب و پنهانی‌های آسمان‌ها و زمین هستم و آگاهم به آنچه آشکارا می‌گویید و آنچه را نهان می‌دارید». [۱۶]


چهارم: سجده کردن فرشتگان به آدم(علیه‌السلام)
موضوع تکامل انسان، تا به درجه‌ای که فردی از آنان به نام آدم(علیه‌السلام)، برگزیده خداوند قرار گرفت و این خلقت و تکامل آن و اختیار کردن برگزیده‌ای از آن، تا جایی که به فرشتگان دستور رسید، یک چنین سمبل خلقت را مورد تکریم و احترام فوق العاده‌ای قرار داد. به قسمی که او را برای کمال خلقت و برگزیدگی وی، مورد سجده تکریم و تعظیم نه عبودیت قرار دهند. این حقیقت در پنج آیه مختلف مطرح شده، و تکرار آن مستوجب عظمت یک چنین سمبلی واقع گشته، که بدانند نه یکبار و نه دوبار، بلکه پنج بار در سوره‌های گوناگون قرآن، آن هم با عبارات و کلمات مختلف عنوان گردیده است.[۱۷]
چنانکه می‌فرماید: به یاد آور! ای محمد (صلی الله علیه و آله) هنگامی را که به فرشتگان گفتیم سجده کنید به آدم (علیه‌السلام)، و همه سجده کردند جز ابلیس، که سرپیچی کرد و تکبر ورزید واز کافرین محسوب گشت.»[۱۸]
همه فرشتگان – برای امتثال امر خداوند – بر آدم(علیه‌السلام) سجده کردند مگر شیطان که از سر عناد و تکبر، از سجده کردن سرباز زد، خداوند سبب سجده نکردن او را می‌دانست، با این همه، علت را از او جویا شد. ابلیس برتری خود را بر آدم (علیه‌السلام) و این که وی از آتش و آدم(علیه‌السلام) از گل آفریده شده است عنوان کرد، به نظر ابلیس، آتش برتر از گل بود و بدین سان فوق العاده تکبر ورزید، در این هنگام خدای سبحان او را از بهشت راند و به دلیل تکبرش، وی را پیوسته تا روز قیامت مورد لعنت خویش قرار داد.[۱۹]
رانده شدن ذلّت بار شیطان از بهشت، پاداش عناد، تکبر و سرپیچی وی از سجده بر آدم(علیه‌السلام) بود، شیطان از پروردگار خویش درخواست کرد تا روز قیامت او را زنده نگاه دارد. خدای متعال نیز بنا به حکمتی که اراده فرموده بود به او پاسخ مثبت داد، ابلیس درخواست خود را این گونه بیان کرد:
پروردگارا! به دلیل این که به هلاکت (راندن) من حکم کردی.سوگند می‌خورم تمام تلاشم را به کار ببرم و فرزندان آدم(علیه‌السلام) را گمراه کرده، آنها را از راه تو منحرف سازم و در این راه از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد واز هر راهی که بتوانم به سراغ آنان رفته، از غفلت و ضعف آن‌ها استفاده خواهم کرد تا آنان را فریفته، به فساد و تباهی بکشانم‌ و بیشتر آن‌ها را از شکرگزاری تو منصرف سازم».
ولی خداوند او را نکوهش کرد و فرمود: ای نکوهیده و طرد شده از رحمت من، از بهشت بیرون رو، سوگند می‌خورم که جهنم را از تو و همه پیروانت از فرزندان آدم(علیه‌السلام) آکنده خواهم ساخت.»[۲۰]


پنجم: ست آدم و حوا(علیهماالسلام) در بهشت و اخراج آن‌ها
پس از برگزیدگی آدم(علیه‌السلام) و مسجود فرشتگان قرار گرفتن، به وی و زوجه‌اش از جانب خداوند دستور رسید که در بهشت مسکن گزینند و به نعمت‌های خدایی متنعم گردند ولی از یک درخت ممنوعه تناول نکنند و نزدیک آن نگردند، چنانکه می‌فرماید: گفتیم به آدم(علیه‌السلام) و همسرش در بهشت مسکن اختیار بنمایید و از نعمت‌های آن فراوان بخورید، ولی نزدیک این درخت برای خوردن نشوید، زیرا از ستمکاران (به خویشتن) خواهید گردید.»[۲۱]
ولی شیطان به سراغ آن‌ها آمد و آن‌ها را وسوسه کرد، تا لباس‌های تقوا را که باعث کرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از این درخت نهی نکرده، مگر به خاطر اینکه – اگر از آن بخورید – فرشته خواهید شد، یا جاودانه در بهشت خواهید ماند و برای آنها سوگند یاد کرد که من خیرخواه شما هستم،» به این ترتیب آن‌ها را با فریب‌کاری، از مقامشان فرود آورد، هنگامی که آن‌ها فریب شیطان خورده واز آن درخت تناول کردند، لباس‌های کرامت و احترام از اندامشان فرو ریخت. خداوند آن‌ها را سرزنش کرد و به آن‌ها فرمود: آیا من شما را از آن درخت منع نکردم و نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست.»
آدم و حوا(علیهما السلام) به طور سریع به اشتباه خود پی بردند و توبه کردند و به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهی طلب رحمت کرده و گفتند: پروردگارا! ما به خویشتن ستم روا داشتیم، اگر ما را نبخشایی و از ما درنگذری، قطعاً در زمره زیانکاران خواهیم بود.» ولی خداوند آدم و حوا(علیهماالسلام) را از بهشت به زمین فرود آورد و آن‌ها را آگاه ساخت که فرزندانشان با یکدیگر دشمنی می‌کنند، آن‌ها باید در زمین اقامت گزینند و آن‌ را آباد سازند و تا پایان عمرشان از آن بهره‌مند شوند و خدای سبحان آن‌ها را رهنمون شود. هر کس از هدایت الهی پیروی کند، در دنیا مرتکب گناه نشده و هرگز در آن به بیچارگی نمی‌افتد.» [۲۲]


ششم: درختی که آدم و حوا(علیهماالسلام) از آن نهی شده بودند
در داستان آدم(علیه‌السلام) آمده است، که خداوند همه خوردنی‌های بهشت را بر وی آزاد و حلال کرد و او را تنها از خوردن و نزدیک شدن به یک درخت منع فرمود. در این‌که این درخت چه بوده است؟ مرحوم طبرسی روایات بسیاری می‌آورد که این درخت بوته گندم بوده است، ولی در روایات دیگری گفته شده که تاک یا نهال انجیر بوده است.[۲۳] و شیخ طوسی افزون بر روایات گندم و انگور و انجیر، روایتی از حضرت علی(علیه‌السلام) می‌آ‌ورد که این درخت، درخت کافور بوده است.[۲۴]


هفتم: بهشتی که جایگاه آدم(علیه‌السلام) بود، آیا در زمین بوده یا آسمان؟
مقدمه: عبدالله بن سنان گوید: از امام صادق(علیه‌السلام) سؤال شد: آدم و حوا (علیهما السلام) قبل از خروج از بهشت چه مدتی را در آنجا به سر بردند؟ حضرت فرمود: خداوند تبارک و تعالی به هنگام غروب روز جمعه از روح خویش در آدم(علیه‌السلام) دمید، آنگاه حوا (علیهاالسلام) را از پهلوی آدم(علیه‌السلام) آفرید و در همان هنگام، بعد از سجده فرشتگان، آن‌ها را در بهشت خویش جای داد. به خدا قسم آن‌ها جز شش ساعت را بیشتر، در خلد برین به سر نبردند و شبی را در آن‌جا به صبح نیاوردند، تا آنکه مرتکب ترک اولی شده و عریان در میان باغستان عرش رها بودند، خداوند آن‌ها را مخاطب قرار داد: مگر من شما را از این درخت منع نکردم، آدم(علیه‌السلام) از کرده خویش پشیمان گشته و به حالت خضوع از راه حیا و شرمندگی درآمده و گفت: ربنا ظلمنا انفسنا و اعترفنا بذنوبنا فاغفر لنا» خداوند به آن دو فرمود: از عرش من به زیر آیید، چرا که بهشت من جایگاه گنهکاران نیست.»[۲۵]
مفسران پیرامون بهشتی که آدم(علیه‌السلام) در آن می‌زیست، اختلاف نظر دارند: که آیا در زمین بوده است یا در آسمان؟
نظریه اول: آنچه رجحان دارد این است، که به چند دلیل این بهشت در زمین بوده است.[۲۶]
۱. خدای سبحان آدم(علیه‌السلام) را در زمین آفرید، چنانکه در فرموده خدای متعال آمده است: انی جاعل فی الارض خلیفه»[۲۷] در پی آن خداوند بیان نفرمود که وی را به آسمان منتقل کرده است.
۲. خداوند بهشت موعود (بهشت جاودان) را در آسمان توصیف فرموده است، پس اگر آدم(علیه‌السلام) در این بهشت جای داشت شیطان جرأت نمی‌کرد به او بگوید آیا تو را به درختی جاودانه و سلطنتی کهنه نشدنی راهنمایی کنم».[۲۸]
۳. بهشت جاودان، جایگاه نعمت‌های خداست، نه جای تکلیف و حال آنکه خداوند به آدم و حوا(علیهماالسلام) دستور دادکه از میوه آن درخت تناول نکنند.
۴. خداوند در وصف کسانی که در بهشت جاودان آسمان وارد می‌شوند فرموده است: و آنان از بهشت بیرون نمی‌روند». در حالی که آدم و حوا(علیهماالسلام) از بهشتی که در آن وارد شده بودند رانده شدند. بنابراین متعین است که آن بهشت غیر از بهشتی است که در قرآن به مؤمنین وعده داده شده است.
۵. گذشته از این‌ها هنگامی که شیطان از سجده بر آدم(علیه‌السلام) سر برتافت، مورد لعن قرار گرفت و از بهشت بیرون رانده شد، بنابراین اگر این بهشت همان بهشت جاودان بود، شیطان قادر نبود با وجود خشم خدا به آن راه یابد و آدم و حوا(علیهماالسلام) را بفریبد.
نظریه دوم: عده‌ای معتقدند که آدم و حوا (علیهماالسلام) در بهشت جاودانه (آسمان) می‌زیسته‌اند، زیرا الف و لام تعریف بدان پیوسته و آن را به صورت علم درآورده است، و مورد شیطان می‌توان تصور کرد که او از بیرون بهشت، آدم (علیه‌السلام) و همسرش را وسوسه کرده، به گونه‌ای که آنان آوای او را شنیده و سخن او را دریافته‌اند، اگر گفته شود هر کس به بهشت جاودانه رود، از آن هرگز بیرون نخواهد آمد، گوییم این بعد از برپایی رستاخیز است، اما پیش از آن امکان بیرون آمدن از بهشت هست.[۲۹]
نظریه سوم: گروهی گفته‌اند: این بهشت بوستانی از بوستان‌های دنیا بوده، زیرا اگر بهشت جاودان می‌بود، شیطان با وسوسه‌اش بدان راه نمی‌یافت.[۳۰]


هشتم: فرود آمدن آدم و حوا(علیهماالسلام) به زمین و توبه آن‌ها
آدم و حوا(علیهماالسلام) وقتی که از بهشت اخراج شدند، در سرزمین مکه فرود آمدند، حضرت آدم (علیه‌السلام) بر کوه صفا در کنار کعبه، هبوط کرد و در آنجا ست گزید، از این رو آن کوه را صفا گویند که آدم(علیه‌السلام) صفی ا لله (برگزیده خدا) در آنجا وارد شد و حضرت حوا(علیهاالسلام) بر روی کوه مروه (که نزدیک کوه صفا است) فرود آمد و در آنجا سکومت گزید. آن کوه را از این رو مروه گویند که مرئه (یعنی زن که منظور حوا (علیهاالسلام) باشد) در آن ست نمود. آدم(علیه‌السلام) چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گریه کرد. جبرئیل نزد آدم(علیه‌السلام) آمده و گفت: ای آدم(علیه‌السلام) آیا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نیافرید و روح منسوب به خودش را در کالبد وجود تو ندمید و فرشتگانش بر تو سجده نکردند؟! آدم(علیه‌السلام) گفت: آری خداوند این گونه به من عنایت‌ها نمود. جبرئیل گفت: خداوند به تو فرمان دادکه از آن درخت مخصوص بهشت نخوری، چرا از آن خوردی؟ آدم(علیه‌السلام) گفت: ای جبرئیل! ابلیس سوگند یاد کرد که خیرخواه من است و گفت از این درخت بخورم. من تصور نمی‌کردم و گمان نمی‌بردم موجودی که خدا او را آفریده، سوگند دروغ به خدا یاد کند.[۳۱]
وقتی که از بهشت اخراج و به زمین فرود آمدند و به گناه (ترک اولی) خود اقرار نمودند و پشیمان شدند، خداوند مهربان به آنها لطف کرد و کلماتی را به آنها آموخت، تا آدم و حوا(علیهماالسلام) در دعای خود آن کلمات را از عمق جان بگویند و توبه خود را آشکار و تکمیل نمایند.[۳۲]
سؤال: مقصود از این سخنان و کلمات که به آدم(علیه‌السلام) آموخت چیست؟
آیه مربوط به توبه آدم(علیه‌السلام) این است: پروردگارا! ما بر خود ستم کردیم و اگر تو ما را نیامرزی، بی‌گمان از زیانکاران خواهیم بود.»[۳۳]
مفسران در ذیل این آیه، دعاهایی را نیز که آدم(علیه‌السلام) با آنها توبه کرد و آمرزیده شد آورده‌اند، در پاره‌ای روایات از ابن عباس آمده است، که آدم(علیه‌السلام) به درگاه خدای خود گریه کرد و گفت: خدایا آیا مرا با دست خود نیافریدی؟ فرمود: چرا، گفت: آیا مهر تو به خشم تو پیشی ندارد؟ فرمود: چرا، گفت: آیا اگر توبه کنم و باز گردم، به بهشتم باز می‌گردانی؟ فرمود: آری.
(دعاهای دیگر نیز نقل شده است).[۳۴]
مفسران شیعی آن روایات را آورده‌اند و افزون بر آن، روایاتی ذکر کرده‌اند که آدم(علیه‌السلام) نام‌هایی گرامی، که بر عرش نوشته شده بود دید، سپس درباره آنها سؤال کرد، به او گفته شد: این‌ها نام‌های گرامی‌ترین آفریدگان خدایند، آدم(علیه‌السلام) با آن نام‌ها به درگاه خداوند توسل جست و توبه‌اش پذیرفته شد، نام‌ها عبارت بودند از: محمد،علی، فاطمه، حسن و حسین م)».[۳۵]

منابع:


[۱] - قاموس قرآن: ج ۱، ص ۳۸ – دائره الفوائد: ج ۱، ص ۳۰۷ . سور و آیاتی که نام آدم (علیه‌السلام) در آنها ذکر شده است عبارتند از: بقره/۲۱،۳۳،۳۴،۳۵،۳۷- آل عمران، آیات ۳۳ و ۵۹- مائده/۲۷ – اعراف /۱۱،۱۹،۲۶،۲۷،۳۱،۳۵،۱۷۲- اسراء/ ۶۱،۷۰، - کهف/۵۰ ۰مریم/۵۸ –طه/۱۱۵،۱۱۶،۱۱۷،۱۲۰،۱۲۱ –یس/۶۰.
[۲] - علل الشرایع: ص ۱۴.
[۳] - همان: ص ۵ – بحارالانوار: ج ۱، ص ۱۰۸.
[۴] - کامل ایارات: ص ۳۸ – بحارالانوار: ج ۱۱، ص ۲۶۸. ولی در برخی روآیات سن او را هزار سال ذکر کرده‌اند.
[۵] - سعد السعود: ص ۳۷ . برخی گویند جنازه آدم (علیه‌السلام) را که در سرزمین مکه دفن کردند، پس از گذشت هزار و پانصد سال، حضرت نوح (علیه‌السلام) هنگام طوفان، جنازه وی را از غار کوه ابوقیس (کنار کعبه) بیرون آورد و به همراه خود با کشتی به سرزمین نجف اشرف برد و در آنجا به خاک سپرد. (تاریخ انبیاء، ص ۱۲۵).
[۶] - سوره‌های حج، آیه ۵ و آل عمران، آیه ۵۹.
[۷] - علل شرایع: ص ۴۷۱.
[۸] - سوره انعام، آیه ۲.
[۹] - سوره حجر، آیه ۲۸.
[۱۰] - سوره صافات، آیه ۱۱.
[۱۱] - سوره الرحمن، آیه ۱۴.
[۱۲] - تفسیر عیاشی: ج۲، ص ۱۰.
[۱۳] - سوره آل عمران، آیه ۳۳.
[۱۴] - سوره بقره، آیه ۳۰ .
[۱۵] - گویند مراد از اسماء جمیع صناعات و عماره زمین و انواع خوراکی‌ها و ادویه و استخراج معادن و کاشتن درختان و منافع آن و همه چیزهایی است که مربوط به عمارت دین و دنیا باشد، چنانکه ابن عباس و مجاهد و سعید بن جبیر و اکثر متأخرین گفته‌اند(دائرهالفرائد: ج۱، ص ۳۱۸).
[۱۶] - سوره بقره، ایه ۳۱-۳۳.
[۱۷] - سوره‌های بقره، آیه ۳۴- اعراف، آیه ۱۱- اسراء، آیه ۶۱- کهف، آیه ۵۰- طه، آیه ۱۱۶.
[۱۸] - سوره بقره، آیه ۳۴.
[۱۹] - سوره حجر، آیه ۳۰-۳۵.
[۲۰] - سوره‌های اعراف، آیه ۱۳ و ۱۸ –اسراء، آیات ۶۱ و ۶۵.
[۲۱] - سوره‌های بقره، آیه ۳۵- اعراف، آیه ۱۹.
[۲۲] - سوره‌های اعراف: آیه ۲۰-۲۵- طه، آیه ۱۲۳.
[۲۳] - مجمع البیان: ج ۱، ص ۱۸۳-۱۸۵.
[۲۴] - تفسیر تبیان: ج۱، ص ۱۵۷.
[۲۵] - تفسیر عیاشی: ج۲، ص ۱۰.
[۲۶] - ر.ک: مع الانبیاء فی القرآن: ص ۶۲ – تفسیر المنار: ج ۲، ص ۲۷۷.
[۲۷] - سوره بقره، آیه ۳۰.
[۲۸] - سوره طه، آیه ۱۲۰.
[۲۹] - تفسیر تبیان: ج ۱،ص ۱۵۶ – تفسیر مجمع البیان: ج ۱، ص ۵-۸۴.
[۳۰] - گناه نخستین: ص ۳۸.
[۳۱] - علل الشرایع: ص ۴۹۱ – کافی: ج ۶، ص ۵۱۳- نورالثقلین: ج ۱، ص ۶۱ – تفسیر ا لمیزان: ج۱، ص ۱۸۲.
[۳۲] - سوره بقره، آیه ۳۷.
[۳۳] - سوره اعراف، آیه ۲۲.
[۳۴] - ر.ک: تفاسیر مجمع البیان: ج۱، ص ۱۹۳ – تبیان:‌ج ۱، ص ۱۶۹ – التفسیر الکبیر: ج ۳، ص ۱۹-۲۵ – کشف الاسرار: ص ۱۵۵.
[۳۵] - تفسیر مجمع البیان: ج۱، ص ۸۸،۸۹ –الدرالمنثور: ج ۱، ص ۶۰ – مناقب ابن مغازلی شافعی: ص ۶۳.


بنام خالق هستی بخش

حضرت هود(علیه‌السلام) از انبیاء الهی و نام مبارکش هفت بار در قرآن آمده است، و یک سوره به نام او نامیده شده است.[۱]
وی از نوادگان حضرت نوح(علیه‌السلام) است، که با هفت واسطه به او می‌رسد. سلسله نسب او را چنین ذکر کرده‌اند: هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح».[۲]
آن حضرت دو هزار و ششصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(علیه‌السلام) به دنیا آمد. نام پدرش عبدالله (شالخ) [۳]، و نام مادرش بکیه[۴] می‌باشد.
او دومین پیامبری است که در برابر بت و بت‌ پرستی قیام و مبارزه کرد.[۵]
ابن بابویه گفته است: آن حضرت را برای این هود(ْع) گفتند، که از ضلالت قومش هدایت یافته بود و از سوی خدا برای هدایت قوم گمراهش برانگیخته شده بود.[۶]
در این‌که قبر ایشان کجاست؟ میان مفسران و مورخان اختلاف است. بعضی گویند در غاری است در حضر موت، و بعضی گفته‌ا ند در مکه،‌در حجر اسماعیل مدفون است.[۷]
رسالت هود(علیه‌السلام) در میان قوم عاد[۸]
حضرت هود(علیه‌السلام) در چهل سالگی بر قومی به نام عاد مبعوث شد. از قرآن می‌توان استفاده کرد که محل ست قوم عاد در احقاف بوده است.[۹]
خاوند قوم عاد را بعد از نوح(علیه‌السلام) در زمین استقرار داد، آن‌ها افرادی تنومند، بلند قامت و نیرومند بودند، به طوری که با دست خویش، سنگ‌ کوه‌ها را می‌شکافتند و به عنوان جنگاوران برگزیده به حساب می‌آمدند.

هود
شهرهای آباد، زمین‌های خرم و سرسبز و باغ‌های پرطراوت داشتند، طغیان بی‌بند و باری ،‌عیش و نوش و شهوت پرستی و بت پرستی، جهل و گمراهی، لجاجت و سرکشی، در سراپای وجودشان دیده می‌شد و هرگز حاضر نبودند که از روش خود دست بکشند و در برابر حق تسلیم گردند.[۱۰]
حضرت هود(علیه‌السلام) قوم خود را به پرستش خدای یگانه و ترک بت پرستی دعوت کرد، زیرا آن را تنها راه رهایی از عذاب قیامت می‌دانست.[۱۱]
ولی این دعوت در قوم عاد مؤثر واقع نشد. آنان هود(علیه‌السلام) را تحقیر کرده و او را بی‌مقدار شمردند و نسبت نادانی و سبک مغزی و دروغ به وی دادند،‌ولی هود(علیه‌السلام) با تأکید بر این که فرستاده خدای جهانیان است و جز خیرخواهی انان منظور ندارد، این نسبت‌های ناروا را از خود نفی کرد.[۱۲]
هود(علیه‌السلام) همین طور دعوت خویش را پی گرفت و با یادآوری نعمت‌های خدا برای قوم خود، سعی کرد آن‌ها را قانع ساخته و به راه راست باز گرداند، از ا ین رو فرمود: آیا برای شما شگفت آور است که خداوند را با زبان فردی از میان خودتان ارشاد و راهنمایی کند، تا شما را از عاقبت نافرجامی که در اثر گمراهی تان در انتظار شماست بر حذر دارد. نعمت‌های خدا را به یاد آورید شاید رستگار شوید.[۱۳]
ولی قوم هود(علیه‌السلام) خدا را به خاطر نعمت‌های وی سپاس نگفتند، بلکه در لذاید مادی غوطه‌ور شده و گرفتار تکبر و خودبینی شدند. هود(علیه‌السلام) به آنها گفت: چرا برای مباهات و بیهوده‌گری بر هر بلندی، بنایی سر به فلک کشیده ساخته و مانند کسانی که می‌خواهند همیشه زنده بمانند، کاخ‌هایی در کمال شکوه و جلال بنا می‌کنید و چون ستمگران بد رفتاری نموده و آنگاه که خشمگین می شوید بر کسی رحم نمی‌کنید، از خدا بترسید و به دستورات او عمل کنید و از من که برای هدایت شما آمده‌ام اطاعت کنید. ای قوم! از خدایی که نعمت‌های فراوان مانند فرزندان و احشام و باغ‌ها و نهر‌ها به شما بخشیده بیم داشته باشید. .[۱۴]
قبیله عاد تسلیم دعوت هود(علیه‌السلام) نشده و سران آن قبیله بر بت پرستی خود پافشاری کرده و خطاب به هود(علیه‌السلام) گفتند: تو دلیل روشنی برصحت آنچه ما را به آن دعوت می‌کنی نیاوردی، بنابراین ما دست از پرستش خدایان خود برنمی‌داریم و تو را راستگو نمی‌دانیم و تصور ما این است که برخی از خدایان ما، تو را آسیب رسانده‌اند از این رو سخنان بیهوده بر زبان می‌آوری.
هود(علیه‌السلام) در پاسخ آنان گفت: به راستی و صداقت آنچه می‌گویم خدا را گواه می‌گیرم و شاهد باشید که من از معبودهای غیر خدا بیزارم، شما و خدایانتان همدست شوید، و برای من توطئه کنید واگر قادر هستید لحظه‌ای کیفرم را تأخیر نیاندازید، من از توطئه شما ترس و واهمه‌ای ندارم، زیرا متکی بر خدا هستم و امور من و شما و همه موجودات زنده به دست اوست و هرگونه بخواهد عمل می‌کند. اگر از دعوت من سرتافتید، این سرپیچی به زیان من نیست، چرا که من آنچه را به آن مأمور بودم به شما ابلاغ کردم، خداوند می‌تواند شما را به هلاکت رسانده و گروهی غیر از شما را روی کار آورد، که جایگزین شما در شهر و دیارتان باشند.[۱۵]
اما قوم عاد در برابر اندرزهای پر مهر حضرت هود(علیه‌السلام) به جای اینکه پاسخ مثبت دهند، به لجاجت و سرکشی پرداختند و گفتند: آیا آمده‌ای به ما بگویی، خدای یگانه را بپرستیم و از آنچه پدرانمان می‌پرستند دست برداریم؟ اگر راست می‌گویی عذابی را که به ما وعده کردی بر ما بفرست.
این جا بود که حضرت هود(علیه‌السلام) به آنان فرمود: خشم و غضب الهی قطعاً بر شما وارد خواهد شد، در انتظار عذاب الهی باشید و من نیز در انتظار خواهم بود.[۱۶]
سرانجام وحشتناک قوم عاد
پس از آن‌که حضرت هود(علیه‌السلام) قوم خود را (هفتصد و شصت سال)[۱۷] هدایت و ارشاد نمود و آن‌ها سرپیچی نموده و دعوتش را رد کردند، مدت سه سال باران،[۱۸] از آن‌ها قطع گردید و این خود هشداری بود که عذاب آن‌ها نزدیک است، در همین فرصت نیز هود(علیه‌السلام) به پند و اندرز قوم خود می‌پرداخت و به آن‌ها می‌گفت: از خدای خود بخواهید که گناهان گذشته شما را بیامرزد و با توبه کردن به سوی او باز گردید، اگر شما این کار را انجام دهید، خداوند باران پی در پی خواهد فرستاد و نعمت‌های شما فراوان می‌گردد.[۱۹]
گروهی از قحطی زدگان به نزد هود(علیه‌السلام) آمدند و از او خواستند تا دعا کند.
هود(علیه‌السلام) نیز دست به دعا برداشت و به آنان گفت: به سرزمینتان برگردید، چرا که باران رحمت الهی آغاز گشته است، هود(علیه‌السلام) به موعظه و دعای در حق امت خویش ادامه داد، به طوری که سرزمین‌های آن‌ها مجددا سرسبز شد.[۲۰]
اما باز هم به کفر و سرکشی خود ادامه دادند و رسالت پیامبر خدا را انکار کردند، آنگاه فرمان خدا تعلق گرفت که بر انها عذاب نازل شود.[۲۱]
خدای سبحان بادی بسیار شدید بر قوم عاد مسلط گرداند، که هفت شب و هشب روز پی در پی بر آنان وزیدن گرفت، و همان گونه که درخت نخل میان تهی، از ریشه کنده می‌شد بدن‌های آنان از جا کنده شد و بر زمین کوبیده می‌شد و بدین سان به هلاکت رسیدند و بدن‌هایشان قطعه قطعه گردید و همگی نابود شدند و یکی هم باقی نماند، به گونه‌ای که فردای آن روز جز خانه‌هایشان چیزی دیده نمی شد.[۲۲] و حضرت هود(علیه‌السلام) و همراهان مؤمن او را از عذاب رهانید.[۲۳]
ولی قرآن چگونگی نجات هود(علیه‌السلام) را برای ما روشن نساخته است، مطابق پاره‌ای از روایات هود(علیه‌السلام) و اطرافیانش، بعد از هلاکت قوم، به سرزمین حضر موت کوچ نموده و تا آخر عمر در آنجا زیستند. [۲۴]

منابع

[۱] - قاموس قرآن: ج ۷، ص ۱۶۸ . سور و آیاتی که نام هود(علیه‌السلام) در آنها ذکر شده است عبارتند از: اعراف، آیه ۶۵، شعراء، آیه ۱۲۴ – هود، آیات ۵۰، ۵۳، ۵۸، ۶۰ و ۸۹.
[۲] - قصص قرآن: ص ۴۱۷ – ولی بعضی ریاح بن جلوث یا حلوت گفته‌اند (حیوه القلوب ج ۱، ص ۹۹ – قصص الانبیاء: ص ۱۶۱).
[۳] - تاریخ بلعمی: ص ۱۴۳.
[۴] - حبیب السیر: ص ۳۲.
[۵] - تفسیر المیزان: ج ۱۰، ص ۲۰۷- اولین پیامبر حضرت نوح(علیه‌السلام) بود».
[۶] - حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۰۰.
[۷] - حیوه القلوب: ج ۱م ص ۱۰۴. و جمعی معتقدند در نجف اشرف می‌باشد. در روایتی وارد شده که حضرت علی(علیه‌السلام) بعد از ضربت خوردن فرمود: مرا در کنار قبر برادرانم هود و صالح (علیهما السلام) دفن کنید. (اماکن زیارتی و سیاحتی عراق: ص ۲۶).
مرحوم مجلسی می‌فرماید: بعید نیست جسد هود(علیه‌السلام) بعد از دفن، مانند حضرت آدم(علیه‌السلام) به نجف انتقال داده شده باشد.
[۸] - قومی بودند که هفت صد سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین احقاف زندگی می‌کردند و جدشان عاد بن عوص» بود، به همین دلیل به آن‌ها قوم عاد می‌گفتند و حضرت هود(علیه‌السلام) نیز از همین قوم بود و عاد بن عوص» جد سوم ا و به شمار می‌آمد. (قصه‌های قرآن: ص ۵۸)
[۹] - سوره احفاف،‌آیه ۲۱. احقاف جمع حقف به معنای شن و ماسه است، که بین یمن و عمان تا حضر موت و شحر که منطقه‌ای است در ساحل اقیانوس هند از سمت یمن» بوده است.
[۱۰] - اقتباس از سوره‌های اعراف، آیه ۶۹ – هود، آیه ۵۹- فجر، آیه ۸ – شعراء، آیات ۱۲۸-۱۳۵.
[۱۱] - اقتباس از سوره‌های اعراف، آیه ۶۵ – احقاف، آیه ۲۱- هود، آیه ۵۰.
[۱۲] - اعراف، آیات ۶۶-۶۸.
[۱۳] - همان، ۶۹.
[۱۴] - اقتباس از سوره شعراء، آیات ۱۲۸-۱۳۵.
[۱۵] - اقتباس از سوره هود، آیه ۵۲ و ۵۷.
[۱۶] - سوره اعراف: آیات ۷۰-۷۱.
[۱۷] - حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۰۰.
[۱۸] - حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۰۴ – ولی بعضی گفته‌اند خداوند رحمتش را به مدت هفت سال از آن‌ها بازداشت، (تفسیر نورالثقلین:‌ج ۵، ص ۱۸).
[۱۹] - سوره هود، آیه ۵۲.
[۲۰] - قصص الانبیاء: ص ۱۶۳ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۱۰۱.
[۲۱] - سوره هود، آیه ۵۶.
[۲۲] - سوره‌های حاقه، آیات ۶-۸ – ذاریات، آیه ۴۱ – قمر، آیات ۱۸-۲۰.
[۲۳] - سوره هود، ایه ۵۸.
[۲۴] - قصص قرآن: ص ۳۷.


به نام خالق هستی بخش

هست در قرآن کریم قصه ‌از خضر و موسای کلیم
گنج حکمت در او بنهفته است عارف وارسته این را آگه است
در قرآن مجید به صراحت نامی از حضرت خضر(علیه‌السلام) برده نشده، ولی طبق روایات متعدد، منظور از مرد عالمی که در (آیه ۶۵ سوره کهف) آمده، حضرت خضر (علیه السلام) می‌باشد.
در این که نام این مرد عالم، چه کسی بوده و آیا او پیامبر بوده یا نه؟ میان مفسران و راویان گفتگو است. مشهور و معروف این است که خضر» بوده و نام اصلش تلیا»، لذا از این رو که هر کجا گام می‌نهادند زمین از قدومش سرسبز و خرم می‌شد او را خضر (به معنی سبز) نامیدند. [۷۲]
وی از نوادگان حضرت نوح(علیه‌السلام) بوده و سلسله نسبش چنین ضبط کرد‌ه‌اند تلیا بن ملکان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهی معتقدند این مرد عالم، پیامبر نبوده، بلکه دانشمندی همچون آصف بن برخیا و ذوالقرنین (علیهماالسلام) بوده است.[۷۳] و برخی دیگر گویند وی از پیامبران مرسل است و دارای مقام نبوت بوده،[۷۴] چنانکه بعضی از آیات سوره کهف [ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِی؛ من این کار را خودسرانه طبق نظر شخصی خود انجام ندادم، بلکه وحی الهی بود».[۷۵] و فاردنا؛ ما می‌خواستیم چنین و چنان شود».[۷۶]] این مطلب را تأیید می‌کند.
بنابراین، ظاهر تعبیر ایات قرآن این است که او از پیامبران بوده است.
هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شدند و زمام امور رهبری به دست موسی(علیه‌السلام) افتاد، وی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود و آن‌ها را به اطاعت و فرمانبرداری از خدا متذکر می‌ساخت، هنگامی که سخنش به پایان رساند، ناگاه یک نفر از وی پرسید: آیا کسی را می‌شناسی، که سنبت به تو اعلم (عالم‌تر) باشد؟
موسی(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: من در محل اتصال دو دریای مشرق و مغرب،[۷۷] بنده‌ای دارم که از تو داناتر است.
موسی(علیه‌السلام) عرض کرد: پروردگارا! چگونه او را دریابم؟
خداوند فرمود: یک عدد ماهی را بگیر و در میان سبد و زنبیل خود بگذار، و به سوی تنگه دو دریا برو، هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجاست.
موسی(علیه‌السلام) ماهی را برگرفت و به همراه دوستش یوشع بن نون» رهسپار آن دیار گردید، زمانی که موسی(علیه‌السلام) و دوستش به مسیر دو دریا رسیدند در کنار صخره‌ای، اندکی استراحت کردند و خوابشان برد.
در همین اثنا بارانی بارید و ماهی در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دریا انداخت. موسی(علیه‌السلام) و همسفرش از خواب که بیدار شدند، از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنان گردید.
در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود آورده‌اند، به یوشع(علیه‌السلام) گفت: غذایمان را بیاور! که از این سفر، سخت خسته شده‌ایم، یوشع (علیه‌السلام) گفت:‌آیا به خاطر داری هنگامی که ما به کنار آن صخره پناه بردیم، ماهی راهش را به طرز شگفت انگیز در دریا گرفت و ناپدید شد و من در آن‌جا فراموش کردم که ماجرای ماهی را برایت باز گو کنم، و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود.
از آن‌جا که این موضوع به صورت نشانه‌ای برای موسی(علیه‌السلام) در رابطه با پیدا کردن عالم، بیان شده بود، وی مطلب را دریافت و به یوشع (علیه‌السلام) گفت: این همان چیزی است که ما در پی آن بودیم، اینک باید از همان راهی که آمده‌ایم بازگشته، تا به محلی که ماهی را گم کرده، برسیم.
در این هنگام از همان‌جا بازگشتند و به جستجوی آن عالم پرداختند، وقتی که به تنگه رسیدند، همان فردی که موسی(علیه‌السلام) وعده دیدار او را داشت یافتند، (حضرت خضر علیه السلام)
موسی(علیه‌السلام) از وی درخواست کرد:‌که به او اجازه دهد وی را همراهی کند تا از علم و دانش وی بهره‌مند گردد. عالم (خضر) به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: تو هرگز نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل کنی و چگونه می‌توانی در مورد رموز و اسراری که به ‌آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟
موسی(علیه‌السلام) گفت: به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر می‌خواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم.
موسی(علیه‌السلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دریا به راه افتادند. نزدیکی آنان، کشتی‌ای در حرکت بود، از صاحبان کشتی درخواست کردند که آن‌ها را سوار کنند آن‌ها هم پذیرفتند و آن دو، سوار بر کشتی شدند. پس از آن‌که کشتی مقداری حرکت کرد، شخص عالم (خضر) بی‌آنکه صاحبان کشتی متوجه شوند، به دیوار چوبی کشتی تکیه زده و گوشه‌ای از کشتی را سوراخ کرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی(علیه‌السلام) وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می شد دید، بسیار خشمگین شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسیار کار زشتی انجام دادی.
شخص عالم گفت: آیا نگفتم که تو نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل کنی؟! موسی (علیه‌السلام) به اشتباه خود پی برد واز او خواست که بر فراموشی او خرده نگیرد.
از آن‌جا گذشتند و از کشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه، پسر بچه‌ای را دیدند که با همسالان خود مشغول بازی است، شخص عالم (خضر) ترفندی به کار برد، تا او را دور از رفقایش گرفته و به قتل رساند.
قلب موسی(علیه‌السلام) از این عمل ناروا به تپش افتاد و شدیداً به او اعتراض کرد و گفت: چرا نفسی پاک را بی‌آنکه گناهی مرتکب شده باشد، به قتل رساندی؟ کار بسیار ناپسندی انجام دادی.
شخص عالم (خضر) با لحنی نکوهش گرانه به وی گفت: آیا به تو نگفتم که هرگز صبر و تحمل کارهایی را که همراه من مشاهده می‌کنی نخواهی داشت؟
موسی(علیه‌السلام) در حالی که از کرده خود پشیمان بود به او پاسخ داد: اگر از این به بعد دوباره چیزی از تو پرسیدم، با من همراهی مکن و این خود، برایت عذر و بهانه‌ای باشد که از من جدا شوی.
از آن‌جا حرکت کردند و به مسیر خود ادامه دادند: تا این‌که به قریه‌ای رسیدند،[۷۸] خستگی و گرسنگی بر آنان مستولی شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذایی کردند، ولی اهالی آن‌جا از پذیرایی آنان خودداری کرده و به گونه‌ای غیر محترمانه آن‌ها را برگرداندند، آنان در بازگشت، دیواری را در حال ویران شدن ملاحظه کردند، شخص عالم (خضر) آن دیوار را تعمیر کرد و پایه‌های آن را استحکام بخشید.
موسی(علیه‌السلام) تحمل نکرد و گفت: آیا برای پاداش کسانی که ما را از دیار خود بیرون راندند، دیوار آنان راترمیم می‌کنی؟ اگر می‌خواستی می‌توانستی در قبال کار خود، لااقل مزدی بگیری، تا با آن خوراکی تهیه کنیم.
اینجا بود که شخص عالم‌ (خضر) به موسی (علیه‌السلام) گفت: این عذر مفارقت و جدایی بین من و تو است و من به زودی اسرار کارهایی که تحمل صبر آن را نداشتی، برایت فاش خواهم ساخت.
موسی(علیه‌السلام) سخنی نگفت، و دریافت که نمی‌تواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر کارهای عجیب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اینکه از موسی (علیه‌السلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگیز فوق را برای موسی (علیه‌السلام) چنین توضیح داد:
اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که جز آن کشتی، سرمایه دیگری نداشتند و من می‌دانستم در آن دیار پادشاهی غاصب وجود دارد که هرکشتی سالمی را تحت تعقیب قرار داده و آن را از صاحبش می‌ستاند، از این رو خواستم در این کشتی عیبی ایجاد کنم که بعدها قابل ترمیم باشد و وقتی پادشاه آن را ببیند، تصور کند کشتی مرغوبی نیست و دست از آن برداشته و برای صاحبانش سالم باقی بماند.
و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهی از همان کودکی در سیمای او آشکار بود،[۷۹] و پدر و مادر مؤمن و شایسته‌ای داشت، من بیم آن داشتم که در اثر دوستی و علاقه و محبتی که والدین به فرزندان دارند، فساد و تباهی او بر شایستگی پدر و مادرش چیره گردد و آنان را به کفر و سرکشی وا دارد، او را کشتم، برای آن‌که پدر و مادرش، از شر چنین فرزندی آسوده شوند و خداوند به جای او به آنان فرزندی بهتر و شایسته‌تر و مهربان‌تر عنایت کند.[۸۰]
و اما دیواری که ترمیم و درست کردم و در بنای آن رنج کشیدم، مربوط به دو پسر بچه یتیم در این روستا بود که گنجی متعلق به آنان در زیر دیوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شایسته‌ای بود.[۳۳۷] خداوند بزرگ اراده فرمود که گنج آن دو را برایشان نگهداری کند تا زمانی که بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمایند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصی خودم نبود بلکه از ناحیه وحی الهی بود. این بود راز کارهایی که به تو گفتم تحمل و صبر آن‌ها را نخواهی داشت.
موسی(علیه‌السلام) از توضیحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.[۸۱]

منابع:

۷۲] - اصول کافی: ج ۱، ص ۲۱۰.
[۷۳] - علل الشرایع: ص ۵۹.
[۷۴] - سوره کهف، آیه ۸۲.
[۷۵] - همان، آیه ۸۰.
[۷۶] - در ا ینکه اشاره به کدام دو دریا است؟ میان مفسران گفتگو است، روی هم رفته سه نظر معروف در اینجا وجود دارد:
الف)منظور محل اتصال خلیج عقبه» با خلیج سوئز» است (می دانیم که دریای احمر در شمال دو پیشرفتگی دارد – یکی به سوی شمال شرقی و دیگری به سوی شمال غربی – که اولی خلیج عقبه را تشکیل می‌دهد، و دومی خلیج سوئز را، و این دو خلیج در قسمت جنوبی به هم می‌پیوندند و به دریای احمر متصل می‌شوند.
ب) منظور محل پیوند اقیانوس هند» با دریای احمر است که در بغاز باب المندب» به هم می‌پیوندند.
پ) محل پیوستگی دریای مدیترانه» که نام دیگرش دریای روم و بحر ابیض است یا اقیانوس اطلس» یعنی همان محل تنگه جبل الطارق» که نزدیک شهر طنجه» است.
اما احتمال اول از همه تفاسیر نزدیک‌تر به محل زندگی موسی(علیه‌السلام) به نظر می رسد، چون از شام تا خلیج عقبه راه زیادی نیست. (ر.ک: تفسیر نمونه، ج ۱۲، ص ۴۸۱).
[۷۷] - قریه در لسان قرآن مفهوم عامی دارد و هرگونه شهر و آبادی را شامل می‌شود. در این که این شهر،‌کدام شهر و در کجا بوده است؟ میان مفسران گفتگو است:
الف) برخی معتقدند ایله» است که امروز به نام بندر ایلات معروف است و در کنار دریای احمر نزدیک خلیج عقبه واقع شده است.
ب) برخی گویند انطاکیه» است ، که از شهرهای قدیم سوریه بوده و نود و شش کیلومتر از حلب و پنجاه و نه کیلومتر از اسکندرون فاصله دارد. (دائره المعارف: ج ۱، ص ۸۳۵).
پ) بعضی دیگر معتقدند منظور شهر ناصره» است، که در شمال فلسطین قرار دارد و محل تولد حضرت مسیح(علیه‌السلام) بوده است.
با توجه به روآیات و آنچه در معنی مجمع البحرین (محل پیوند خلیج عقبه و خلیج سوئز) گفته شد، روشن می‌شود که شهر ناصره و بندر ایله به این منطقه نزدیکتر است تا انطاکیه، و روآیات بیشتر شهر ناصره را تأیید می‌کند. (تفسیر نمونه: ج ۱۲، ص ۴۹۵).

[۷۸] - روایت شده: به کتف آن پسر بچه‌ای که شخص عالم (خضر) او را به قتل رساند، نوشته شده بود که وی در زمره کافرین است.
[۷۹] - روایت شده خداوند به جای آن پسر، دختری به آن‌ها داد که هفتادپیامبر از نسل او به وجود آمدند. (تفسیر نور الثقلین: ج ۳، ص ۲۸۶).
[۸۰] - روایت شده میان آن دو یتیم و پدر صالحشان هفتاد نسل فاصله افتاده بود،‌اما خداوند به خاطر ایمان پدرشان، آن گنج را حفظ کرد. (علل الشرایع: ص ۵۹).
[۸۱] - اقتباس از سوره کهف،‌آیات ۶۰-۸۲ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۲۷۵ – بحارالانوار: ج ۱۳،‌ص ۲۷۸ به بعد – تفسیر قمی :‌ج ۲، ص ۳۷.


بنام خالق هستی بخش

صفورا» توانایی، وقار و جوانمردی موسی(علیه‌السلام) را دیده و علاقه‌مند او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد: ای پدر! این جوان را برای نگهداری گوسفندان استخدام کن، زیرا وی فردی نیرومند و درستکار بود. شعیب (علیه‌السلام) از دخترش پرسید: توان و قوت این جوان معلوم است که دلو بزرگ را از چاه کشید، ولی وقار و عفت و امانتش چگونه شناختی؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، ا و به من گفت: پشت سر من حرکت کن، ما از خانواده‌ای هستیم که پشت سر ن نمی‌نگریم و در هنگام آب کشیدن خیلی مهذّب بود.
شعیب(علیه‌السلام) احساس کرد، صفورا به موسی(علیه‌السلام) خیلی علاقه‌مند است، از پیشنهاد دخترش استقبال کرد، رو به موسی(علیه‌السلام) نموده، گفت: من می‌خواهم یکی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی و اگر هشت سال به ده سال تکمیل کنی، محبتی کرده‌ای، اما بر تو واجب نیست.
به هر حال من نمی‌خواهم کار را بر تو مشکل بگیرم و هرگز سختگیری نخواهم کرد و با خیر و نیکی با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاء‌الله به زودی خواهی دید که من از صالحانم.
موسی(علیه‌السلام) درخواست پیرمرد را پذیرفت، به این ترتیب با صفورا ازدواج کرد و با کمال آسایش در مدین ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت، و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد که به مصر باز گردد و در فرصت مناسبی، بنی‌اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.
موسی(علیه‌السلام) پس از ده سال ست در مدین، در آخرین سال ستش روزی به شعیب(علیه‌السلام) گفت: من می‌خواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم در این مدت که در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[۲۹]
شعیب(علیه‌السلام) طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با کمال میل به موسی(علیه‌السلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت، تا به سوی مصر حرکت کند.
هنگام خروجش به شعیب(علیه‌السلام) گفت: یک عصایی به من بده که او را به دست بگیرم،‌چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیه‌السلام) بود، لذا شعیب(علیه ‌السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یکی از عصاها را برای خودت بردار. موسی(علیه ‌السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم(علیه‌السلام)[۳۰] به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت.
شعیب(علیه‌السلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی (علیه‌السلام) آن را سر جای خود نهاد، تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی(علیه‌السلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تکرار شد.
وقتی شعیب(علیه‌السلام) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی(علیه‌السلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری کرد و بار سفر را بست و به همراه خانواده‌اش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترک کرد و قدم در راه گذاشت، راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به مصر برسد.[۳۱]
دوره سوم:
بازگشت موسی(علیه‌السلام) به مصر و آغاز رسالت
موسی(علیه‌السلام) به هنگام بازگشت، راه را گم کرد و نمی‌دانست به کدام سمت برود،‌در هوای تاریک، حیران و سرگردان مانده که چه کند، در همین حال بود، که از فاصله دور (از جانب کوه طور) آتشی را دید. به خانواده‌اش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور می‌بینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهیم آورد. و یا از کسانی که آتش را در اختیار دارند راه را سراغ می‌گیرم، تا ما را بدان راهنمایی کنند.
وقتی موسی(علیه‌السلام) به نزدیکی محل آتش رسید ندایی ربانی شنید، که به وی می فرماید: ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع کفش‌هایت را بیرون آر، چه این که تو در سرزمین پاک و مقدسی (طوی) گام نهاده‌ای، ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی می‌شود گوش فرا ده، به راستی که من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار. .
ای موسی در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است که بر آن تکیه می‌زنم و به وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را می‌ریزم و کارهای دیگری نیز انجام می‌دهم.
فرمود: ای موسی!ّ آن را بینداز. آن گاه موسی(علیه‌السلام) آن را افکند، ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت، موسی(علیه‌السلام) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد! به او گفته شد:‌ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی که خارج می‌شود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ کن، چه این که فرعون در سرکشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است.»
موسی(علیه‌السلام) عرض کرد: پروردگارا! من از آن‌ها یک نفر را کشته‌ام، می‌ترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیح‌تر است، او را همراه من بفرست، تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند، می‌ترسم مرا تکذیب کنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت کن و کارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.»
خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا کرد و فرمود:‌بازوان تو را به وسیله برادرت محکم می‌کنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می‌دهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمی‌یابند، شما و پیروانتان پیروزید.[۳۲]
به این ترتیب، موسی(علیه‌السلام) به مقام پیامبری رسید، و نخستین ندای وحی در آن شب تاریک و در ان سرزمین مقدس که با دو معجزه (اژدها شدن عصا وید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حرکت کند.
حضرت موسی(علیه‌السلام) به مصر نزدیک شد، خداوند به هارون(علیه‌السلام) برادر موسی(علیه‌السلام) که در مصر زندگی می‌کرد الهام نمود، که برخیز و به برادرت موسی (علیه‌السلام) بپیوند. هارون(علیه‌السلام) به استقبال برادر شتافت و کنار دروازه مصر، با موسی(علیه‌السلام) ملاقات کرد،‌همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
یوکابد» مادر موسی(علیه‌السلام) از‌ آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسی(علیه ‌السلام) را در بر کشید و بوسید و بویید. حضرت موسی(علیه‌السلام) برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آن‌ها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمده‌ام، تا شما را به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم. آن‌ها دعوت موسی(علیه‌السلام) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی(علیه‌السلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سرکشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی کوتاهی نکنید.
سپس به آن‌ها سفارش کرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیک سخن گویند، شاید طبع سرکشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون(علیهماالسلام) عرض کردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناکیم، که این رسالت را به او ابلاغ کنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی کند و یا ما را شتابزده کیفر نماید.
خداوند به آن‌ها فرمود: از چیزهایی که تصور کرده‌اید، از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و می‌شنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید و . .[۳۳]
ابلاغ رسالت حضرت موسی(علیه‌السلام)
موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیک گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند، از جمله مطالبی که موسی(علیه‌السلام) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزه‌ای عطا کرده که گواه بر این است،‌وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند.[۳۴]
فرعون از سخن موسی(علیه‌السلام) که تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت که موسی(علیه‌السلام) به او اظهار وفاداری نموده و کاری که وی را خشمگین کند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، کشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: کسی که مرتکب گناه قتل شده باشد گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.
موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها بر او یک سیلی نواختم و نمی‌دانستم که او در اثر این سیلی جان می‌دهد و . .[۳۵]
رسالت موسی(علیه‌السلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (علیه‌السلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان کیست؟‌
موسی(علیه‌السلام) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمان‌ها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آن‌ها درک کنید.
فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: الا تستمعون؛ آیا نمی‌شنوید چه می‌گوید؟»
موسی(علیه‌السلام) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم به وجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی(علیه‌السلام) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف می‌زند و . .[۳۶]
وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را نمی‌پذیرد، او را تهدید کردند، به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو می‌فرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام) پروردگار شما کیست؟‌
موسی(علیه‌السلام) گفت: پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض کند و یا موسی(علیه‌السلام) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینکه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسل‌ها و امت‌های گذشته چه شد؟
موسی(علیه‌السلام) این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست تحول کرد و گفت: آگاهی مربوط به آن‌ها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمی‌شود و فراموش نمی‌کند و. . [۳۷]
فرعون دید این عمل موسی(علیه‌السلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او می‌کاهد، به وزیرش هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(علیه‌السلام) بگیرم، من تصور می‌کنم موسی(علیه‌السلام) دروغ می‌گوید و . .[۳۸]
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(علیه‌السلام) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(علیه‌السلام) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی(علیه‌السلام) گفت: حتی اگر نشانه آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمی‌پذیری؟
فرعون: گفت: اگر راست می‌گویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(علیه‌السلام) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ آشکار شد، سپس موسی(علیه‌السلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادوگر آگاه و ماهری است! او می‌خواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر می‌دهید؟‌
اطرافیان گفتند: موسی(علیه‌السلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی که در جادوگری بر موسی(علیه‌السلام) پیروز شوند، از او پاداش گرانبهایی می‌خواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسی(علیه‌السلام) و ایمان جادوگران
روز موعود دیدار جادوگران با موسی(علیه‌السلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(علیه‌السلام) گفتند: آیا اول تو عصای خود را می‌افکنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی(علیه‌السلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما کار خود را آغاز کنید.
ساحران‌، طنابها و ریسمان‌ها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناک بود.[۳۹] و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم. [۴۰]
وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر می‌شدند و خلاصه غوغا و می بر پا شد، ساحران که هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود کرده و در آن‌ها نفوذ کنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند.
موسی(علیه‌السلام) که تک و تنها همراه برادرش هارون(علیه‌السلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد،[۴۱] که نکند طاغوت‌های گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی که در دست داری بیانداز، که تمام آنچه را ساحران ساخته‌اند می‌بلعد.
موسی(علیه‌السلام) عصای خود را افکند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یک عدد از آن‌ها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آن‌چنان هولناک و وحشت زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار کنندگان ماندند و کشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند کاری را که موسی(علیه السلام) انجام داده از نوع سحر نیست.
چون اگر سحر می‌بود وسایل آن‌ها را نمی‌بلعید و نابود نمی‌کرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است.
از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم.
فرعون یقین حاصل کرد که موسی(علیه‌السلام) را مغلوب نساخته، بلکه این موسی (علیه‌السلام) است که بر او پیروز گشته و برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی(علیه‌السلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست و پاهای شما را بر عکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع می‌کنم و همه شما را به دار می‌آویزم.
جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن، ما به سوی پروردگارمان باز می‌گردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.[۴۲]
پایداری و مقاومت موسی(علیه‌السلام) و قومش
پس از ماجرای پیروزی موسی (علیه‌السلام) بر جادوگران، گروه‌های زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(علیه‌السلام) طرفداران زیادی پیدا کرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی علیه السلام) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و کشمکش بود.
سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، که چرا موسی(علیه‌السلام) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان، فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: پسران آنان را می‌کشیم و نشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی کردن تهدید پلید خود پرداخت».
طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آن‌ها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش کرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شکیباییی کنید و. .[۴۳]
فرعون با به کار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی(علیه‌السلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی(علیه‌السلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه کشتن موسی(علیه‌السلام) را کشید، تا از دعوتش و به گمان آن‌ها از فساد او رهایی یابند.
فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(علیه‌السلام) را به قتل برسانم. بیم آن دارم که آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید. در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن[۴۴] از آل فرعون که ایمان خویش را نهان می‌داشت، به گونه‌ای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی(علیه‌السلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را که می‌گوید پروردگار من خداست بکشید، به ویژه که او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و. .[۴۵]
نفرین موسی(علیه‌السلام) و گرفتاری فرعونیان
موسی(علیه‌السلام) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت می‌کرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و شکنجه مؤمنان می‌افزودند، موسی(علیه‌السلام) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت: خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و کاخ‌ها و بستان‌ها و قدرت و حاکمیت بخشیدی، ولی آن‌ها در برابر این نعمت‌ها عناد و کیفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند.
بار خدایا! اموال آن‌ها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کنیه آن‌ها بیفزا، زیرا آنان تا زمانی که باچشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو شده‌اند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت.
خداوند به موسی و هارون(علیهماالسلام) فرمود: دعای شما را مستجاب کردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید. . [۴۶]
خداوند دعای موسی(علیه‌السلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشکسالی و قحطی و کاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد، تا شدید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند و پند عبرت گیرند،ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند. و غرق در تباهی بودند، از اعتقاد به نشانه‌ها و آیات روشنی که دلالت بر رسالت موسی(علیه‌السلام) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهکاری‌های خود ادامه دادند.
دراین هنگام بود که انواع بلاها و ناگواری‌ها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، که املاک و کشتزارهای آنان را درنوردید.
ـ ملخ کشتزارهای آنان را نابود کرد.
ـ آفتی به وجود می‌امد که میوه‌ها را تباه می‌کرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار می‌رساند.
ـ و نیز به وجود انبوه قورباغه، کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و زندگی را به کام آن‌ها تلخ و لذت را از آنان سلب کردند. همان گونه که آفتی دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری می‌شد (خون دماغ) و آب آشامیدنی آنان را آلوده می‌ساخت.[۴۷]
با این بلاهای گوناگون که پیاپی بر آن‌ها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و انسانهایی گناهکار بودند.
هر بار که بلا می‌آمد فرعونیان دست به دامن موسی(علیه‌السلام) می‌شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول می‌دادند که در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی(علیه‌السلام) بلا بر طرف شد، ولی آن‌ها پیمان شکنی کردند و به کفر خود ادامه دادند.[۴۸]
دوره چهارم:‌
هجرت موسی (علیه‌السلام) به فلسطین
موسی(علیه‌السلام) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختی به سر می بردند، تا اینکه سرانجام از ناحیه خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی شد که از مصر بیرون رود.
موسی(علیه‌السلام) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند، تا قبل از اینکه به فلسطین فرار کنند به آن‌ها دست یابند.
فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل پرداختند و باغ و بستان‌ها و گنجینه‌های زر و کاخ‌های سر به فلک کشیده خود را رها کردند و برای همیشه دست از این همه نعمت شستند، زیرا آنان هرگز به وطن خویش بازنگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمت‌هایی را در فلسطین به ارث بردند.
بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند عبور کنند، لشگر تا دندان مسلح و بی‌کران فرعون همچنان به پیش می‌آمد، شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدت ترس، جانشان از کالبدشان پرواز کند.
در آن میان یاران،[۴۹] موسی(علیه‌السلام) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینک پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بکنیم؟ موسی(علیه‌السلام) به آنان گفت: بیمناک نباشید، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.
سرانجام دردناک قوم فرعون
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد: عصای خود را به دریا بزن، موسی(علیه‌السلام) به فرمان خدا عصا را به دریا زد، آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت، موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب کردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود، که به سپاه خود رو کرد و گفت: تماشا کنید چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب کنم، وقتی که تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شد، ناگهان به فرمان خدا،‌آب‌ها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند و. .[۵۰]
در همان لحظه طوفانی، که فرعون خود را در خطر شدید مرگ می‌دید، غرورهایش فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است. با چشمی گریان به خدای جهان متوجه شد و گفت: اینک من ایمان آوردم، خدایی جز آن که بنی اسرائیل به او ایمان آورده‌اند وجود ندارد، و من هم تسلیم امر او هستم.
به او خطاب شد: اکنون ایمان می‌آوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان تبهکار بوده‌ای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات می‌افکنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد.[۵۱]
این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذاب‌هایی را که خداوند در آخرت برای آن‌ها تدارک دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد.[۵۲]
دوره پنجم:
پیشنهاد بت‌ سازی به موسی(علیه‌السلام)
پس از آن‌که موسی(علیه‌السلام) و یارانش از دریا عبور کرده و نجات یافتند، از آن سوی دریا به سوی بیت المقدس(فلسطین) در حرکت بودند، در مسیر راه قومی را دیدند که با خضوع خاصی اطراف بت‌های خود را گرفته و آن‌ها را می‌پرستند.
افراد جاهل و بی‌خرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستی قرار گرفته و به موسی(علیه‌السلام) گفتند: برای ما نیز معبودی قرار بده، همانگونه که آن‌ها – بت پرستان – معبودانی دارند.»
موسی(علیه‌السلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانی‌هایی جاهل ونادان هستید، این بت پرستان را بنگرید، سرانجام کارشان هلاکت است و آنچه انجام می‌دهند باطل و بیهوده می‌باشد، آیا جز خدای یکتا معبودی برای شما بطلبم و. .[۵۳]
مشمول مواهب و الطاف الهی
بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدس (فلسطین) به ساحل شرقی کانال سوئز رسیدند، در بیابان خشک و سوزان، گرفتار عطش و تشنگی خطرناکی شدند، از موسی(علیه‌السلام) تقاضای آب کردند.
خداوند به موسی(علیه‌السلام) دستور داد: تا عصای خود را به سنگ بکوبد، وقتی زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبایل بنی اسرائیل که دوازده قبیله بودند) از آن جوشید و هر قبیله‌ای از چشمه‌ای آب نوشید و زمانی که به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید روبرو شده و چون محلی وجود نداشت، تا از گمان به آن‌جا پناهنده شوند و درختی که از سایه آن استفاده کنند، نیز نبود، لذا از دشواری‌هایی که بدان دست به گریبان شده بودند به موسی(علیه‌السلام) شکایت کردند و موسی(علیه‌السلام) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعه‌ای ابر فرستاد، تا آن‌ها را از گرمای خورشید حفظ کند و آن‌گاه که زاد و توشه آن‌ها رو به پایان رفت، یک بار یگر موسی(علیه‌السلام) از خداوند غذا خواست و خدای متعال برای آن‌ها مَن و سَلْوی» فرستاد.[۵۴]
اما با این وجود قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از موسی(علیه ‌السلام) غذاهای گوناگون را طلب کردند، آن حضرت نیز خطاب به آن‌ها گفت: شما نعمت آسمانی را، با چیزهای بی‌ارزش عوض کردید، حال برای به دست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یکی از شهرها بروید، تا خواسته‌های خویشتن را به دست آورید.[۵۵]
خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین
خداوند به موسی(علیه‌السلام) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده و در آنجا اسکان دهد، قبل از آن که موسی(علیه‌السلام) از قوم بخواهد که وارد سرزمین مقدس شوند، چند نفری را فرستاد، تا از وضعیت آن منطقه کسب خبر کنند. وقتی آن‌ها برگشتند به وی اطلاع دادند که مردم آن دیار، افرادی نیرومند و بلند قامت بوده و گردنکش و ظالمند و شهرهای آن جا بسیار مستحکم است.
بنی اسرائیل از این سخنان بیمناک شده و دستور موسی(علیه‌السلام) را برای ورود به شهر فلسطین اجرا نکردند و به او گفتند: در این سرزمین افرادی توانمند و ستمکار وجود دارد که ما تحمل برابری با آن‌ها را نداریم و تا زمانی که آن‌ها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهیم شد. .
دو نفر از بنی اسرائیل[۵۶] که خداوند به آن‌ها تقوی عنایت کرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شوید، هنگامی که وارد شدید، بیم و ترس به در آن‌ها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و اگر واقعاً به خدا ایمان دارید بر او توکل کنید.
آن‌ها در پاسخ موسی(علیه‌السلام) گفتند: تا زمانی که آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمین نخواهیم شد و به موسی(علیه‌السلام) جمله‌ای گفتند، که از آن بوی سرزنش و سرپیچی و بیم استشمام می‌شد. گفتند: تو و پروردگارت بروید و با آن‌ها بجنگید و ما همین جا می‌نشینیم.
موسی(علیه‌السلام) عرضه داشت: خدایا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز.
خداوند فرمود: چون مخالفت کردند، از هم اکنون سرزمین مقدس فلسطین را بر آنان حرام کردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند، بنابراین تو بر این قوم فاسق تأسف و غم مخور.[۵۷]
چهل سال در آن بیابان ماندند تا آنکه خداوند توبه آن‌ها را پذیرفت.
رفتن موسی(علیه‌السلام) به کوه طور
موسی(علیه‌السلام) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم(علیه‌السلام) بود و همان را برای بنی اسرائیل تبلیغ می‌کرد، بعد از هلاکت فرعون، قوم موسی(علیه‌السلام) در انتظار برنامه جدید و کتاب آسمانی بودند، تا به آن عمل کنند. موسی(علیه‌السلام) از پروردگار خود کتاب را درخواست کرد، خدای سبحان به او دستور داد: تا به دامنه کوه طور رود، در آنجا سی روز روزه بگیرد و خدای خویش را عبادت کند.
موسی(علیه‌السلام) قبل از آن‌که برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در میان شما می‌گذارم و برای سی روز از میان شما غیبت می‌کنم و به کوه طور می‌روم، تا احکام شریعت (و الواح تورات) را برای شما بیاورم.
موسی(علیه‌السلام) روانه کوه طور شده و سی روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتی سی روز به پایان برد، خدا به او فرمان داد: برای کامل شدن عبادتش، ده روز دیگر روزه بگیرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از کامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلی خویش، با موسی(علیه‌السلام) سخن گفت و بدین وسیله موسی(علیه‌السلام) به مقامی رسید، که به واسطه آن بر انسان‌ها امتیاز یافت. در این هنگام در اثر فرط شوق، از خدای خود درخواست کرد که خود را بر او متجلی و آشکار سازد تا او را ببیند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، و برای این‌که به وی بفهماند، موسی(علیه السلام) خواسته بزرگی را طلبیده که کوه‌ها تحمل آن‌ را ندارند به او فرمود: تو (موسی) تحمل این تجلی را نداری، ولی من به کوه که سخت‌تر از توست تجلی خواهم نمود، اگر کوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا تحمل کرد، تو هم می‌توانی مرا ببینی و اگر تحمل نکرد، تو هم به طریق اولی نخواهی دید. و آن گاه که پروردگارش بر کوه تجلی نمود، آن را متلاشی کرده و با زمین یکسان ساخت.
موسی(علیه‌السلام) از شدت بیم و ترس از صحنه‌ای که دیده بود از هوش رفت. وقتی که به هوش آمد عرض کرد: پروردگارا! تو منزه هستی، من به سوی تو باز می‌گردم و توبه می‌کنم، من نخستین کسی هستم که در زمان خودم به بزرگی و عظمت تو ایمان می‌آورم.
سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آیین خود را بر موسی نازل کرد (تورات) نخست به او فرمود: ای موسی(علیه‌السلام)! من تو را بر مردم برگزیدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل کردم، اکنون که چنین است ، آنچه را به تو دستور داده‌ام، بگیر و در برابر این همه موهبت، از شکرگزاران باش و برای مردم در تورات از هر موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز، بیانی کردیم پس آن را با جدیت بگیر، و به قومت دستور بده که به مطالب و دستورات آن‌ها بهتر عمل کنند و آنان که به مخالفت برمی‌خیزند، کیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهیم داد.[۵۸]
به این ترتیب موسی(علیه‌السلام) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود را به صورت صفحه‌هایی از تورات از خداوند گرفت و به سوی قوم بازگشت، تا آن‌ها را در پرتو این کتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت کند و به سوی تکامل برساند.

منابع:

[۲۹] - در روآیات آمده،‌که شعیب(علیه‌السلام) برای قدردانی از زحمات موسی(علیه‌السلام) قرار گذاشته بود، گوسفندانی که با علائم مخصوص متولد می‌شوند به ا و ببخشد، اتفاقا در آخرین سالی که او عزم داشت با شعیب(علیه‌السلام) خداحافظی کند و به سوی مصر بازگردد، تمام یا غالب نوزادان گوسفند با همان ویژگی متولد شدند (اعلام قرآن: ص ۴۰۹).
[۳۰] - این عصا در زمان حضرت نوح(علیه‌السلام) در دست وی بود و در زمان حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) به دست او افتاد، لذا به هر دو منسوب بود.
[۳۱] - اقتباس از سوره قصص، آیات ۲۶-۲۸ – تفسیر نورالثقلین: ج ۴، ص ۱۲۳ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۹ – تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۶۴.
[۳۲] - اقتباس از سوره‌های طه، آیات ۹-۳۶ – قصص، آیات ۲۹-۳۵ و بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۶۱.
[۳۳] - اقتباس از سوره طه، آیات ۴۵-۴۷.
[۳۴] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۰۴ و ۱۰۵.
[۳۵] - اقتباس از شعرا، آیات ۱۸-۲۲.
[۳۶] - همان، آیه ۲۳-۲۸.
[۳۷] - اقتباس از سوره طه، آیات ۴۸-۵۴
[۳۸] - اقتباس از سوره غافر، آیات ۳۶-۳۷ – بنا بر روایتی هامان دستور داد در زمین بسیار وسیعی، به ساختن کاخ و برجی بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنا و معمار مشغول کار گشتند و ده ها هزار کارگر، شبانه روز به کار خود ادامه دادند. پس از پایان کار ساختمان، فرعون بر بالای برج رفت، نگاهی به آسمان کرد و تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد، تیر بر اثر اصابت به پرنده (یا طبق نقشه قبلی خودش) خون آلود برگشت، فرعون پایین آمد و به مردم گفت: بروید فکرتان راحت باشد خدای موسی را کشتم. به فرمان الهی جبرئیل به سوی آن برج امد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتی به جایی سقوط کرد. (تفسیر نمونه: ج ۱۶،‌ص ۸۷ – تفسیر رازی: ج ۸، ص ۴۶۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۵۱).
[۳۹] - سوره اعراف، آیه ۱۱۶.
[۴۰] - سوره شعرا، آیه ۴۴.
[۴۱] - سوره طه، آیه ۶۷.
[۴۲] - اقتباس از سوره های اعراف، آیات ۱۰۶-۱۲۶ – طه،‌آیات ۷۰-۷۴ – شعراء، آیات ۳۰-۵۱ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۴۸ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۵، ص ۲۰۸ به بعد – تفسیر مجمع البیان: ج ۴، ص ۴۶۴ و ج ۶، ص ۳۰۷ به بعد.
[۴۳] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۲۷-۱۲۹.
[۴۴] - که همان مؤمن آل فرعون است و قبلاً راجع به او بحث کردیم.
[۴۵] - اقتباس از سوره مؤمن، آیات ۲۶-۴۵.
[۴۶] - اقتباس از سوره یونس، آیات ۸۸-۸۹.
[۴۷] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۰-۱۳۳.
[۴۸] - همان، آیات ۱۳۴و۱۳۵
[۴۹] - بنا بر نقلی یوشع بن نون» وصی موسی(علیه‌السلام).
[۵۰] - اقتباس از سوره‌های شعراء، آیات ۵۲-۶۷ – دخان، آیات ۲۳-۳۱.
[۵۱] - اقتباس از سوره یونس، آیات ۹۰-۹۲.
[۵۲] - سوره مؤمن، آیات ۴۵-۴۶.
[۵۳] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۸-۱۴۰.
[۵۴] - همان، آیه ۱۶۰ – درباره من و سلوی» ا ین دو غذای مطبوع و مفید که خداوند به بنی اسرائیل در آن بیابان ارزانی داشت، تفسیرهای گوناگونی دارند، بعید نیست که من» یک نوع عسل طبیعی بوده که در دل‌ کوه‌های مجاور وجود داشته و یا شیره‌های مخصوص نباتی بوده، که در درختانی که در گوشه و کنار آن بیابان می‌روییده، ظاهر می‌شده است و سلوی» یک نوع پرنده حلال گوشت شبیه به کبوتر بوده است (تفسیر نمونه:‌ج ۶، ص ۴۱۲).
[۵۵] - سوره بقره، آیه ۶۱.
[۵۶] - درباره این که این دو نفر چه کسانی بوده‌اند غالب مفسران نوشته‌اند که آن‌ها یوشع بن نون» و کالب بن یوفنا» بوده‌اند که از نقبای دوازده گانه بنی اسرائیل محسوب می‌شدند، (تفسیر نمونه: ج ۴، ص ۳۴۰).
[۵۷] - اقتباس از سوره‌های مائده، آیات ۲۰-۲۶ – اعراف، آیه ۶۱.
[۵۸] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۴۲-۱۴۵ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۲۵۲ به بعد.


بنام خالق هستی بخش

داستان معراج حضرت محمد (ص)در یک شب از مکه معظمه به مسجد الاقصى و از آنجا به آسمانها و بازگشت‏به مکه در قرآن کریم در دو سوره به نحو اجمال ذکر شده، یکى در سوره‏اسراء»و دیگرى در سوره مبارکه‏نجم‏»، و تاویلاتى که از برخى چون حسن بصرى، عایشه و معاویه نقل شده مخالف ظاهر آیات کریمه قرآنى و صریح روایات متواتره‏اى است که در کتب تفسیر و حدیث و تاریخ شیعه و اهل سنت نقل شده است و هیچ گونه اعتبارى براى ما ندارد (1) ، و ایرادهاى عقلى دیگرى را هم که برخى کرده‏اند در پایان داستان پاسخ خواهیم داد، ان شاء الله. اما در کیفیت معراج و اینکه چند بار بوده و آن نقطه‏اى که رسول خدا(ص)از آنجا به سوى مسجد الاقصى حرکت کرد و بدانجا بازگشت آیا خانه ام هانى بوده یا مسجد الحرام و سایر جزئیات آن اختلافى در روایات دیده مى‏شود که ما به خواست‏خداوند در ضمن نقل داستان به پاره‏اى از آن اختلافات اشاره خواهیم کرد و آنچه مشهور است آنکه این سیر شبانه با این خصوصیات در سالهاى آخر توقف آن حضرت در شهر مکه اتفاق افتاد، اما آیا قبل از فوت ابیطالب بوده و یا بعد از آن و یا در چه شبى از شبهاى سال بوده، باز هم نقل متواترى نیست و در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع الاول و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلى هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و یکم آن ماه نوشته‏اند.

و معروف آن است که رسول خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانى دختر ابیطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتى که آن حضرت به سرزمین بیت المقدس و مسجد اقصى و آسمانها رفت و بازگشت از یک شب بیشتر طول نکشید به طورى که صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسیر عیاشى است که امام صادق(ع)فرمود: رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواند، یعنى اسراء و معراج در این فاصله اتفاق افتاد و در روایات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمه‏معصومین روایت‏شده که فرمودند:

جبرئیل در آن شب بر آن حضرت نازل شد و مرکبى را که نامش‏براق‏» (2) بود براى او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوى بیت المقدس حرکت کرد و در راه در چند نقطه ایستاد و نماز گزارد، یکى در مدینه و هجرتگاهى که سالهاى بعد حضرت محمد (ص)بدانجا هجرت فرمود، یکى هم مسجد کوفه، دیگر در طور سینا و بیت اللحم - زادگاه حضرت عیسى(ع) - و سپس وارد مسجد اقصى شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.

و بر طبق روایاتى که صدوق(ره)و دیگران نقل کرده‏اند از جمله جاهایى را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالاى زمین مشاهده فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعه‏اى مى‏درخشید و جون از جبرئیل نام آن نقطه را پرسید پاسخ داد: اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو در اینجا گرد مى‏آیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.

و نیز در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنى زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نکرده از وى در گذشت.

سپس به آسمان دنیا صعود کرد و در آنجا آدم ابو البشر را دید، آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با روى خندان بر آن حضرت سلام کرده و تهنیت و تبریک گفتند، و بر طبق روایتى که على بن ابراهیم در تفسیر خود از امام صادق(ع) روایت کرده رسول خدا(ص)فرمود: فرشته‏اى را در آنجا دیدم که بزرگتر از او ندیده بودم و(بر خلاف دیگران)چهره‏اى درهم و خشمناک داشت و مانند دیگران تبریک گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئیل پرسیدم گفت: این مالک، خازن دوزخ است و هرگز نخندیده است و پیوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهکاران افزوده مى‏شود بر او سلام کردم و پس از اینکه جواب سلام مرا داد از جبرئیل خواستم دستور دهد تا دوزخ را به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهیبى از آن برخاست که فضا را فرا گرفت و من گمان کردم ما را فرا خواهد گرفت، پس از وى خواستم آن را به حال خود برگرداند. (3)

و بر طبق همین روایت در آن جا ملک الموت را نیز مشاهده کرد که لوحى از نور در دست او بود و پس از گفتگویى که با آن حضرت داشت عرض کرد: همگى دنیا در دست من همچون درهم(و سکه‏اى)است که در دست مردى باشد و آن را پشت و رو کند، و هیچ خانه‏اى نیست جز آنکه من در هر روز پنج‏بار بدان سرکشى مى‏کنم و چون بر مرده‏اى گریه مى‏کنند بدانها مى‏گویم: گریه نکنید که من باز هم پیش شما خواهم آمد و پس از آن نیز بارها مى‏آیم تا آنکه یکى از شما باقى نماند، در اینجا بود که رسول خدا(ص)فرمود: براستى که مرگ بالاترین مصیبت و سخت‏ترین حادثه است و جبرئیل در پاسخ گفت: حوادث پس از مرگ سخت‏تر از آن است.

و سپس فرمود:

و از آنجا به گروهى گذشتم که پیش روى آنها ظرفهایى از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را مى‏خوردند و پاک را مى‏گذاردند، از جبرئیل پرسیدم: اینها کیان‏اند؟گفت: افرادى از امت تو هستند که مال حرام مى‏خورند و مال حلال را وامى‏گذارند، و مردمى را دیدم که لبانى چون لبان شتران داشتند و گوشتهاى پهلوشان را چیده و در دهانشان مى‏گذاردند، پرسیدم: اینها کیان‏اند؟گفت: اینها کسانى هستند که از مردمان عیبجویى مى‏کنند، مردمان دیگرى را دیدم که سرشان را به سنگ مى‏کوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد: اینان کسانى هستند که نماز شامگاه و عشاء را نمى‏خواندند و مى‏خفتند. مردمى را دیدم که آتش در دهانشان مى‏ریختند و از نشیمنگاهشان بیرون مى‏آمد و چون وضع آنها پرسیدم، گفت: اینان کسانى هستندکه اموال یتیمان را به ستم مى‏خورند، گروهى را دیدم که شکمهاى بزرگى داشتند و نمى‏توانستند از جا برخیزند گفتم: اى جبرئیل اینها کیان‏اند؟گفت: کسانى هستند که ربا مى‏خورند، نى را دیدم که بر آویزانند، پرسیدم: اینها چه نى هستند؟

گفت: ن کارى هستند که فرزندان دیگران را به شوهران خود منسوب مى‏دارند و سپس به فرشتگانى برخوردم که تمام اجزاى بدنشان تسبیح خدا مى‏کرد. (4)

و از آنجا به آسمان دوم رفتیم و در آنجا دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم: اینان کیان‏اند؟گفت: هر دو پسر خاله یکدیگر یحیى و عیسى(ع)هستند، بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود به من گفتند و فرشتگان زیادى راکه به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم.

و از آنجا به آسمان سوم بالا رفتیم و در آنجا مرد زیبایى را دیدم که زیبایى او نسبت‏به دیگران همچون ماه شب چهارده نسبت‏به ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت: این برادرت یوسف است، بر او سلام کردم و پاسخ داده و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیارى را نیز در آنجا دیدم.

از آنجا به آسمان چهارم بالا رفتیم و مردى را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت: او ادریس است که خدا وى را به اینجا آورده، بر او سلام کردم پاسخ داد و براى من آمرزش خواست و فرشتگان بسیارى را مانند آسمانهاى پیشین مشاهده کردم و همگى براى من و امت من مژده خیر دادند.

سپس به آسمان پنجم رفتیم و در آنجا مردى را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهى از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم کیست؟جبرئیل گفت: هارون بن عمران است، بر او سلام کرده و پاسخ داد و فرشتگان بسیارى را مانند آسمانهاى دیگر مشاهده کردم.

آن گاه به آسمان ششم بالا رفتیم و در آنجا مردى گندمگون و بلند قامت را دیدم که مى‏گفت: بنى اسرائیل پندارند من گرامى‏ترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولى این مرد از من نزد خدا گرامى‏تر است و چون از جبرئیل پرسیدم: کیست؟گفت: برادرت موسى بن عمران است، بر او سلام کردم جواب داد و همانند آسمانهاى دیگر فرشتگان بسیارى را در حال خشوع دیدم.

سپس به آسمان هفتم رفتیم و در آنجا به فرشته‏اى برخورد نکردم جز آنکه گفت: اى محمد حجامت کن و به امت‏خود نیز سفارش حجامت را بکن و در آنجا مردى را که موى سر و صورتش سیاه و سفید بود و روى تختى نشسته بود دیدم و جبرئیل گفت، او پدرت ابراهیم است، بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت و تبریک گفت، و مانند فرشتگانى را که در آسمانهاى پیشین دیده بودم در آنجا دیدم، و سپس دریاهایى از نور که از درخشندگى چشم را خیره مى‏کرد و دریاهایى از ظلمت و تاریکى و دریاهایى از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت: این قسمتى ازمخلوقات خداست.

و در حدیثى است که فرمود: چون به حجابهاى نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت: برو!

در حدیث دیگرى فرمود: از آنجا به‏سدرة المنتهى‏»رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده گفت: برو!گفتم: اى جبرئیل در چنین جایى مرا تنها مى‏گذارى و از من مفارقت مى‏کنى؟گفت: اى محمد اینجا آخرین نقطه‏اى است که صعود به آن را خداى عز و جل براى من مقرر فرموده و اگر از اینجا بالاتر آیم پر و بالم مى‏سوزد، (5) آن گاه با من وداع کرده و من پیش رفتم تا آن گاه که در دریاى نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت‏به نور وارد مى‏کرد تا جایى که خداى تعالى مى‏خواست مرا متوقف کند و نگهدارد آن گاه مرا مخاطب ساخته با من سخنانى گفت.

و در اینکه آن سخنانى که خدا به آن حضرت وحى کرده چه بوده است در روایات به طور مختلف نقل شده و قرآن کریم به طور اجمال و سربسته مى‏گوید:

فاوحى الى عبده ما اوحى‏»

[پس وحى کرد به بنده‏اش آنچه را وحى کرد]

و از این رو برخى گفته‏اند: مصلحت نیست در این باره بحث‏شود زیرا اگر مصلحت‏بود خداى تعالى خود مى‏فرمود، و بعضى هم گفته‏اند: اگر روایت و دلیل معتبرى از معصوم وارد شد و آن را نقل کرد، مانعى در اظهار و نقل آن نیست.

و در تفسیر على بن ابراهیم آمده که آن وحى مربوط به مسئله جانشینى و خلافت على بن ابیطالب(ع)و ذکر برخى از فضایل آن حضرت بوده، و در حدیث دیگر است که آن وحى سه چیز بود: 1. وجوب نماز 2. خواتیم سوره بقره 3. آمرزش گناهان ازجانب خداى تعالى غیر از شرک. در حدیث کتاب بصائر است که خداوند نامهاى بهشتیان و دوزخیان را به او وحى فرمود.

و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود: پس از اتمام مناجات با خداى تعالى بازگشتیم و از همان دریاهاى نور و ظلمت گذشته درسدرة المنتهى‏»به جبرئیل رسیدم و به همراه او بازگشتیم.

روایات دیگرى در این باره

درباره چیزهایى که رسول خدا(ص)آن شب در آسمانها و بهشت و دوزخ و بلکه روى زمین مشاهده کرد روایات زیاد دیگرى نیز به طور پراکنده وارد شده که ما در زیر قسمتى از آنها را انتخاب کرده و براى شما نقل مى‏کنیم:

در احادیث زیادى که از طریق شیعه و اهل سنت از ابن عباس و دیگران نقل شده آمده است که رسول خدا(ص)صورت على بن ابیطالب را در آسمانها مشاهده کرد و یا فرشته‏اى را به صورت آن حضرت دید و چون از جبرئیل پرسید در جواب گفت: چون فرشتگان آسمان اشتیاق دیدار على(ع)را داشتند خداى تعالى این فرشته را به صورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان که ما فرشتگان مشتاق دیدار على بن ابیطالب مى‏شویم به دیدن این فرشته مى‏آییم.

و در حدیث نیز آمده که صورت ائمه معصومین پس از على(ع)را تا حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف در سمت راست عرش مشاهده کرد و چون پرسید بدان حضرت گفته شد که اینان حجتهاى الهى پس از تو در روى زمین هستند و آخرین ایشان کسى است که از دشمنان خدا انتقام گیرد.

و نیز روایت‏شده که رسول خدا(ص)فرمود: در آن شب خداوند مرا مامور کرد که على بن ابیطالب را پس از خود به جانشینى و خلافت منصوب دارم و فاطمه را به همسرى او درآورم.

و در چند حدیث نیز آمده که خداى تعالى و پیمبرانى را که دیدم از من سؤال مى‏کردند وصى خود على را چه کردى؟پاسخ مى‏دادم: او را در میان امت‏خود به‏جاى نهادم و آنها مى‏گفتند: خوب کسى را جانشین خویش در میان امت قرار دادى.

و در حدیثى که صدوق(ره)در امالى نقل کرده چون رسول خدا(ص)به آسمان رفت پیرمردى را دید که در زیر درختى نشسته و بچه‏هایى اطراف او را گرفته‏اند، از جبرئیل پرسید: این مرد کیست؟گفت: پدرت ابراهیم است، پرسید: این کودکان که اطراف او هستند کیستند؟گفت: اینها فرزندان مردمان با ایمانى هستند که از دنیا رفته‏اند و اکنون ابراهیم به آنها غذا مى‏دهد، سپس از آنجا گذشت و پیرمرد دیگرى را دید که روى تختى نشسته و چون نظر به جانب راست‏خود مى‏کند خوشحال و خندان مى‏شود و هرگاه به سمت چپ خود مى‏نگرد گریان مى‏گردد، به جبرئیل فرمود: این پیرمرد کیست؟پاسخ داد: این پدرت آدم است که هرگاه مى‏بیند کسى داخل بهشت مى‏شود خوشحال و خندان مى‏گردد و چون کسى را مشاهده مى‏کند که به دوزخ مى‏رود گریان و اندوهناک مى‏شود. . .

تا آنجا که مى‏گوید:

. . . در آن شب خداى تعالى پنجاه نماز بر او و بر امت او واجب کرد و چون باز مى‏گشت عبورش به حضرت موسى افتاد پرسید: خداى تعالى چقدر نماز بر امت تو واجب کرد؟رسول خدا(ص)فرمود: پنجاه نماز، موسى گفت: بازگرد و از خدا بخواه تخفیف دهد! رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت، ولى دوباره موسى گفت: بازگرد و تخفیف بگیر، زیرا امت تو(از این نظر)ضعیفترین امتها هستند و از این رو بازگرد و تخفیف دیگرى بگیر چون من در میان بنى اسرائیل بوده‏ام و آنها طاقت این مقدار را نداشتند، و به همین ترتیب چند بار رسول خدا(ص)بازگشت و تخفیف گرفت تا آنکه خداى تعالى نمازها را روى پنج نماز مقرر فرمود: و چون باز موسى گفت: بازگرد، رسول خدا(ص)فرمود: دیگر از خدا شرم مى‏کنم که به نزدش بازگردم (6) و چون به ابراهیم خلیل الرحمان برخورد از پشت‏سر صدا زد: اى محمد امت‏خود را از جانب من سلام برسان و به آنها بگو: بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکیزه ودشتهاى بسیارى خالى از درخت دارد و با ذکر جمله‏سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول و لا قوة الا بالله‏»درختى در آن دشتها غرس مى‏گردد، امت‏خود را دستور ده تا درخت در آن زمینها زیاد غرس کنند. (7)

شیخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روایت کرده که فرمود: در شب معراج چون داخل بهشت‏شدم قصرى از یاقوت سرخ دیدم که از شدت درخشندگى و نورى که داشت درون آن از بیرون دیده مى‏شد و دو قبه از در و زبرجد داشت از جبرئیل پرسیدم: این قصر از کیست؟گفت: از آن کسى که سخن پاک و پاکیزه گوید، و روزه را ادامه دهد(و پیوسته گیرد)و اطعام طعام کند، و در شب هنگامى که مردم در خوابند تهجد - و نماز شب - انجام دهد، على(ع)گوید: من به آن حضرت عرض کردم: آیا در میان امت‏شما کسى هست که طاقت این کار را داشته باشد؟فرمود: هیچ مى‏دانى سخن پاک گفتن چیست؟عرض کردم: خدا و پیغمبر داناترند فرمود: کسى که بگوید: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر»هیچ مى‏دانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: ماه صبر - یعنى ماه رمضان - را روزه گیرد و هیچ روز آن را افطار نکند و هیچ دانى اطعام طعام چیست؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که براى عیال و نانخواران - خود (از راه مشروع)خوراکى تهیه کند که آبروى ایشان را از مردم حفظ کند، و هیچ مى‏دانى تهجد در شب که مردم خوابند چیست؟عرض کردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند (8) - در آن وقتى که یهود و نصارى و مشرکین مى‏خوابند - . و در حدیثى که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانى مى‏کردند، به جبرئیل گفتم: بپرس این قصر از کیست؟و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند: مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنى هاشم است.

و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از در زردرنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند: مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.

و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس: این جوان بنى هاشمى کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند: او على بن ابیطالب(ع)است.

حاجت جبرئیل

این حدیث را که متضمن فضیلتى از خدیجه - بانوى بزرگوار اسلام - مى‏باشد بشنوند:

عیاشى در تفسیر خود از ابو سعید خدرى روایت کرده که رسول خدا(ص)فرمود:

در آن شبى که جبرئیل مرا به معراج برد چون بازگشتیم بدو گفتم: اى جبرئیل آیا حاجتى دارى؟گفت: حاجت من آن است که خدیجه را از جانب خداى تعالى و از طرف من سلام برسانى و رسول خدا(ص)چون خدیجه را دیدار کرد سلام خداوند وجبرئیل را به خدیجه رسانید و او در جواب گفت:

ان الله هو السلام و منه السلام و الیه السلام و على جبرئیل السلام‏».

خبر دادن رسول خدا(ص)از کاروان قریش

ابن هشام در سیره در ذیل حدیث معراج از ام هانى روایت کرده که گوید: رسول خدا(ص)آن شب را در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و بخفت، ما هم با او به خواب رفتیم، نزدیکیهاى صبح بود که ما را بیدار کرد و نماز صبح را خوانده ما هم با او نماز گزاردیم آن گاه رو به من کرده فرمود: اى ام هانى من امشب چنانکه دیدید نماز عشاء را با شما در این سرزمین خواندم سپس به بیت المقدس رفته و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانکه مشاهده مى‏کنید نماز صبح را دوباره در اینجا خواندم.

این سخن را فرموده برخاست که برود من دست انداخته دامنش را گرفتم به طورى که جامه‏اش پس رفت و بدو گفتم: اى رسول خدا این سخن را که براى ما گفتى براى دیگران مگو که تو را تکذیب کرده و مى‏آزارند، فرمود: به خدا!براى آنها نیز خواهم گفت!

ام هانى گوید: من به کنیزک خود که از اهل حبشه بود گفتم: به دنبال رسول خدا(ص) برو و ببین کارش با مردم به کجا مى‏انجامد و گفتگوى آنها را براى من بازگوى.

کنیزک رفت و بازگشته گفت: چون رسول خدا(ص)داستان خود را براى مردم تعریف کرد با تعجب پرسیدند: نشانه صدق گفتار تو چیست و ما از کجا بدانیم تو راست مى‏گویى؟ فرمود: نشانه‏اش فلان کاروان است که من هنگام رفتن به شام در فلانجا دیدم و شترانشان از صداى حرکت‏براق رم کرده یکى از آنها فرار کرد و من جاى آن را به ایشان نشان دادم و هنگام بازگشت نیز در منزل ضجنان(25 میلى مکه) به فلان کاروان برخوردم که همگى خواب بودند و ظرف آبى بالاى سر خود گذارده بودند و روى آن را با سرپوشى پوشانده بودند و کاروان مزبور هم اکنون از دره تنعیم وارد مکه خواهند شد، و نشانه‏اش آن است که پیشاپیش آنها شترى خاکسترى رنگ است و دو لنگه بار روى آن شتر است که یک لنگه آن سیاه مى‏باشد. و چون مردم این سخنان را شنیدند به سوى دره تنعیم رفته و کاروان را با همان نشانیها که فرموده بود مشاهده کردند که از دره تنعیم وارد شد و چون آن کاروان دیگر به مکه آمد و داستان رم کردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جویا شدند همه را تصدیق کردند.

محدثین شیعه رضوان الله علیهم نیز به همین مضمون - با مختصر اختلافى - روایاتى نقل کرده‏اند و در پایان برخى از آنها چنین است که چون صدق گفتار آن حضرت معلوم شد و راهى براى تکذیب و استهزا باقى نماند آخرین حرفشان این بود که گفتند: این هم سحرى دیگر از محمد!

ابو طالب و معراج

یعقوبى در تاریخ خود داستان معراج را به اشاره و اختصار نقل کرده و دنبال آن مى‏نویسد در آن شب ناگهان ابو طالب متوجه شد که رسول خدا(ص)گم شده است، ترسید مبادا قریش او را غافلگیر کرده و به قتلش رسانیده باشند از این رو هفتاد نفر از فرزندان عبد المطلب را جمع کرد و به هر کدام شمشیرى داد و گفت: هر یک از شما پهلوى مردى از قریش جلوس کنید تا اگر مرا دیدید با محمد آمدم کارى انجام ندهید و گرنه هر یک از شما مردى را که پهلوى اوست‏به قتل برساند و منتظر من نباشید و چون رسول خدا(ص)را در خانه ام هانى دیدند نزد ابو طالب آورده و او نیز آن حضرت را به نزد قریش آورد و چون از جریان مطلع شدند موضوع براى آنها بسیار بزرگ جلوه‏گر کرد و دانستند که ابو طالب بسختى از او دفاع مى‏کند و از این رو هم عهد شدند که آن حضرت را بیازارند.

نگارنده گوید: پیش از این ذکر شد که میان اهل حدیث و تاریخ در وقت معراج و اینکه چه سالى اتفاق افتاد اختلاف است و این نقل روى آن است که معراج در زمان حیات ابو طالب اتفاق افتاده باشد چنانکه بیشتر مورخین همین عقیده را دارند.

البته تذکر این مطلب نیز لازم است که روى هم رفته از روایات چنین استفاده مى‏شود که معراج رسول خدا(ص)به آسمانها بیش از یک بار اتفاق افتاده و بعید نیست پاره‏اى از اختلافات نیز که در تاریخ وقوع معراج و کیفیت آن در روایات دیده مى‏شود از همین جا سرچشمه گرفته و هر کدام به یکى از آنها مربوط باشد. و اکنون در پایان ذکر این معجزه بد نیست‏به طور فشرده درباره وقوع آن بحث کوتاهى داشته باشیم.

بحثى کوتاه درباره معراج و شق القمر و معجزات دیگر

ما در خلال بحثهاى گذشته در چند جا گفته‏ایم که اگر مطلبى از نظر قرآن و حدیث ثابت‏شد ما به حکم اسلام آن را مى‏پذیریم و وقت‏خود و خواننده محترم را به اشکال تراشیها و توجیه و تاویلها نمى‏گیریم.

مسئله معراج جسمانى رسول خدا(ص)و همچنین مسئله شق القمر - که هر دو در سالهاى آخر بعثت - و فاصله میان شروع محاصره بنى هاشم در شعب ابى طالب و وفات جناب ابو طالب اتفاق افتاده از مطالبى است که از نظر قرآن، حدیث و سخنان بزرگان از علم و حدیث‏به اثبات رسیده و از معجزات مسلم آن حضرت به شمار رفته که بحث‏بیشتر درباره اثبات آن و ذکر دلایل، نقلى و اجماع در کلمات بزرگان ما را از شیوه نگارش تاریخ خارج مى‏سازد و خواننده محترم مى‏تواند به کتابهاى کلامى، تاریخى و حدیثى که در این باره نوشته و بحث کرده‏اند مراجعه نماید. (9)

زیرا ما وقتى مسئله نبوت را پذیرفتیم و به‏غیب‏»ایمان آورده و معجزه را قبول کردیم دیگر جایى براى بحث و رد و ایراد و تاویل و توجیه باقى نمى‏ماند، مگر با کدام تجزیه و تحلیل مادى مسئله شکافتن سنگ سخت‏با ضربه چوب و بیرون آمدن دوازده چشمه آب گوارا قابل توجیه است (10) ، و با کدام حساب ظاهرى حاضر کردن‏تخت‏بلقیس در یک چشم بر هم زدن از صنعا به بیت المقدس قابل درک و قبول است (11) ، و با کدام وسیله‏اى - جز معجزه - مى‏توان عصاى چوبى را به اژدهایى بزرگ‏ثعبان مبین‏»تبدیل نمود (12) ، و یا با زدن همان عصاى چوبین به دریا مى‏توان آن را شکافت، و دوازده شکاف در آن پدیدار کرد، (13) و لشکرى عظیم را از آن دریا عبور داد.

اینها و امثال اینها معجزاتى است که در قرآن کریم آمده و روایات صحیحه اثبات آنها را تضمین کرده که از آن جمله است معجزه معراج جسمانى وشق القمر»و در برابر آنها نمى‏توان با تئوریها و فرضیه‏هایى همچون‏محال بودن خرق و التیام در افلاک‏»و هیئت‏بطلمیوسى (14) که سالها و قرنها به عنوان یک قانون مسلم علم هیئت مورد قبول دانشمندان بوده و امروزه بطلان آن به اثبات رسیده و به صورت‏مضحکه‏اى درآمده است‏به تاویل و توجیه این آیات و روایات دست زد، چنانکه برخى در گذشته و یا امروز متاسفانه این کار را کرده‏اند.

اساس این توجیهات و تاویلات آن است که ظاهرا اینان معناى صحیح‏نبوت‏»ووحى‏»و ارتباط انبیا را با عالم غیب و حقیقت جهان هستى را ندانسته و یا همه را خواسته‏اند با فکر مادى و عقل ناقص خود فهمیده و تجزیه و تحلیل کنند، و قدرت لایزال و بى انتهاى آفریدگار جهان را از یاد برده‏اند و در نتیجه به چنین تاویلاتى دست زده‏اند و گرنه به گفته‏ویلیم جونز» (15) :

آن قدرت بزرگى که این عالم را آفرید از اینکه چیزى از آن کم کند یا چیزى بر آن بیفزاید عاجز و ناتوان نخواهد بود!»و به گفته آن دانشمند دیگر اسلامى‏دکتر محمد سعید بوطى‏» (16) اطراف وجود ما و بلکه خود وجودمان را همه گونه معجزه‏اى فرا گرفته ولى به خاطر انس و الفتى که ما با آنها پیدا کرده‏ایم براى ما عادى شده و آنها را معمولى مى‏دانیم در صورتى که در حقیقت هر کدام معجزه و یا معجزاتى شگفت انگیز است.

مگر این ستارگان بى شمار، و حرکت این افلاک، و قانون جاذبه زمین و یا ستارگان دیگر، و حرکت ماه و خورشید، و این نظم دقیق و حساب شده، و خلقت این همه موجودات ریز و درشت‏بلکه خلقت‏خود انسان - که آن دانشمند بزرگ او را موجود ناشناخته نامیده - و گردش خون در بدن، مسئله روح، و مسئله مرگ و حیات، و هزاران مسئله پیچیده و مرموز دیگرى که در وجود انسان و خلقت‏حیوانات و موجودات دیگر به کار رفته و موجود است معجزه نیست!

با اندکى تامل و دقت انسان به اعجاز همگى پى برده و همه را معجزه مى‏داند ولى از آنجا که مانوس و مالوف بوده براى ما صورت عادى پیدا کرده و از حالت اعجازى آنها غافل شده‏ایم.

بارى همان گونه که گفتیم: در مسئله معراج و شق القمر هر چه را براى ما از نظر قرآن و حدیث صحیح به اثبات رسیده مى‏پذیریم، و اما پاره‏اى از روایات غیر صحیح و به‏اصطلاح‏شاذ»ى را که در کتابها دیده مى‏شود، مانند آنکه در مسئله شق القمر نقل شده که ماه به دو نیم شد و به گریبان رسول خدا رفت و سپس نیمى از آستین راست و نیمى از آستین چپ آن حضرت خارج شده و دوباره به آسمان رفت و به یکدیگر چسبید.

نمى‏پذیریم و بلکه این گونه نقلها را مجعول مى‏دانیم.

و یا پاره‏اى از خصوصیات و روایاتى که در داستان معراج و مشاهدات رسول خدا(ص) در آسمانها و بهشت و دوزخ آمده و روایت صحیح و نقل معتبرى آن را تایید نکرده ما نمى‏پذیریم و اصرارى هم به قبول آن نداریم.

در پایان، تذکر این نکته هم لازم است که با اینکه قدرت خداى تعالى محدود به حدى نیست ولى معجزه بر محال عقلى تعلق نمى‏گیرد، و آنچه مورد تعلق معجزه قرار مى‏گیرد امورى است که به طور عادى محال به نظر مى‏رسد، مثلا تبدیل چوبى بى جان به صورت حیوانى جاندار عقلا محال نیست، و یکى از نوامیس خلقت و قوانین منظم این جهان هستى است و هر روز میلیاردها جسم بى جان و جماد است که به صورت نبات و حیوان در مى‏آید، و به تعبیر ملاى رومى از جمادى میرد ونامى‏»شود، و ازنما»میرد به حیوان سر زند، و از عالمى به عالم دیگر رخت‏بر مى‏کشد، و یا اگر انسانى بخواهد از جایى به جاى دور دیگرى منتقل گردد، و یا جسمى را بخواهند از شهرى به شهرى جابه‏جا کنند به طور عادى ساعتها و یا روزها و ماهها وقت لازم دارد، که معجزه این فاصله و وقت را با قدرت الهى مى‏گیرد چنانکه با پیشرفت وسایل و صنعت و به کمک عقل و فکر بشر توانسته‏اند مقدارى از این کار را با ابزار علمى انجام دهند، و در علم کشاورزى آن قدر پیشرفت کرده‏اند که بر طبق برخى از خبرها توانسته‏اند تخم گوجه فرنگى را در زمین بکارند و با کودهاى مخصوص و مدرنیزه کردن کار، پس از روز گوجه فرنگى تازه از بوته آن بچینند، و یا امروزه مى‏شنویم سفینه‏هایى ساخته‏اند که دور کره زمین را در فاصله یک ساعت و ده دقیقه مى‏پیماید، در صورتى که اگر صد سال پیش کسى ادعا مى‏کرد که ممکن است روزى چنین کارى انجام شود مردم جهان آن را انکار کرده گوینده را به دیوانگى منسوب مى‏داشتند، وشاید همانند گالیله بیچاره که کرویت زمین را کشف و اظهار کرد او را به دار مى‏آویختند، و یا به زندان مى‏افکندند. و این نکته هم فراموش نشود که طبق قانون علیت و اسباب، معجزه را نیز علت و سببى است غیر مریى که آن قدرت بى انتهاى حق تعالى، و امر و اذن پروردگار متعال است، چنانکه خداى تعالى در سوره مؤمن فرماید:

و ما کان لرسول ان یاتى بآیة الا باذن الله فاذا جاء امر الله قضى بالحق. . . » (17)

و به گفته ملاى رومى که اشعار او را در داستان اصحاب فیل خواندید:

هست‏بر اسباب اسبابى دگر

در سبب منگر در آن افکن نظر ()

پى‏نوشت‏ها:

1. و جالب اینجاست که برخى از نویسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودى که در کلام پاره‏اى از عرفا و متصوفه دیده مى‏شود تطبیق و تاویل کرده که از عدم اعتقاد به معجزه و امثال اینها سرچشمه مى‏گیرد.

2. در توصیف‏براق‏»در چند حدیث آمده که فرمود: از الاغ بزرگتر و از قاطر کوچکتر بود، داراى دو بال بود و هر گام که بر مى‏داشت تا جایى را که چشم مى‏دید مى‏پیمود، ابن هشام در سیره گفته: براق همان مرکبى بود که پیغمبران پیش از آن حضرت نیز بر آن سوار شده بودند. و در حدیثى است که فرمود: صورتى چون صورت آدمى و یالى مانند یال اسب داشت، و پاهایش مانند پاى شتر بود. و برخى از نویسندگان روز هم در صدد توجیه و تاویل بر آمده وبراق‏»را از ماده برق گرفته و گفته‏اند: سرعت این مرکب همانند سرعت‏برق و نور بوده است.

3. و در حدیثى که صدوق(ره)از امام باقر(ع)نقل کرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزى که از دنیا رفت کسى خندان ندید.

4. صدوق(ره)در کتاب عیون به سند خود از امیر المؤمنین(ع)روایت کرده که فرمود: من و فاطمه نزد حضرت محمد (ص)رفتیم و او را دیدم که به سختى مى‏گریست و چون سبب پرسیدم فرمود شبى که به آسمانها رفتم نى از امت‏خود را در عذاب سختى دیدم و گریه‏ام براى سختى عذاب آنهاست. زنى را به موى سرش آویزان دیدم که مغز سرش جوش آمده بود، زنى را به زبان آویزان دیدم که از حمیم(آب جوشان)جهنم در حلق او مى‏ریختند، زنى را به هایش آویزان دیدم، زنى را دیدم که گوشت تنش را مى‏خورد و آتش از زیر او فروزان بود، زنى را دیدم که پاهایش را به دستهایش بسته بودند و مارها و عقربها بر سرش ریخته بودند، زنى را کور و کر و گنگ در تابوتى از آتش مشاهده کردم که مخ سرش از بینى او خارج مى‏شد و بدنش را خوره و پیسى فرا گرفته بود، زنى را به پاهایش آویزان در تنورى از آتش دیدم، زنى را دیدم که گوشت تنش را از پایین تا بالا به مقراض آتشین مى‏بریدند، زنى را دیدم که صورت و دستهایش سوخته بود و امعاء خود را مى‏خورد، زنى را دیدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنى را به صورت سگ دیدم که آتش از پایین در شکمش مى‏ریختند و از دهانش بیرون مى‏آمد و فرشتگان با گرزهاى آهنین به سر و بدنشان مى‏کوفتند.

فاطمه که این سخن را از پدر شنید پرسید: پدرجان آنها چه عمل و رفتارى داشتند که خداوند چنین عذابى برایشان مقرر داشته بود؟فرمود: دخترم!اما آن زنى که به موى سر آویزان شده بود زنى بود که موى سر خود را از مردان نامحرم نمى‏پوشانید، اما آنکه به زبان آویزان بود زنى بود که با زبان شوهر خود را مى‏آزرد، آنکه به آویزان بود زنى بود که از شوهر خود در بستر اطاعت نمى‏کرد، زنى که به پاها آویزان بود زنى بود که بى اجازه شوهر از خانه بیرون مى‏رفت، اما آنکه گوشت‏بدنش را مى‏خورد آن زنى بود که بدن خود را براى مردم آرایش مى‏کرد، اما زنى که دستهایش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته زنى بود که به طهارت بدن و لباس خود اهمیت نداده و براى جنابت و حیض غسل نمى‏کرد و نظافت نداشت و نسبت‏به نماز خود بى‏اهمیت‏بود، اما آنکه کور و کر و گنگ بود آن زنى بود که از فرزنددار شده و آن را به گردن شوهرش مى‏انداخت، آنکه گوشت تنش را به مقراض مى‏بریدند آن زنى بود که خود را در معرض مردان قرار مى‏داد، آنکه صورت و بدنش سوخته و از امعاء خود مى‏خورد زنى بود که وسایل براى دیگران فراهم مى‏کرد. آنکه سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چین دروغگو بود و آنکه صورتش صورت سگ بود و آتش در دلش مى‏ریختند ن خواننده و نوازنده بودند. . . و سپس به دنبال آن فرمود:

واى به حال زنى که شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنى که شوهر از او راضى باشد.

5. سعدى در این باره گوید:

چنان گرم در تیه قربت‏براند

که در سدرة جبریل از او باز ماند

بدو گفت: سالار بیت الحرام

که اى حامل وحى برتر خرام

چو در دوستى مخلصم یافتى

عنانم ز صحبت چرا تافتى

بگفتا فراتر مجالم نماند

بماندم که نیروى بالم نماند

اگر یک سر موى برتر پرم

فروغ تجلى بسوزد پرم

6. به این مضمون روایات دیگرى هم از طریق شیعه و اهل سنت نقل شده. ولى جاى مناقشه در این حدیث در چند جا به چشم مى‏خورد. چنانکه سید مرتضى(ره)در تنزیه الانبیا فرموده، و در صحت آن تردید کرده، و الله العالم.

7. در حدیث دیگرى که على بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده رسول خدا(ص)فرمود: چون به معراج رفتم وارد بهشت‏شده و در آنجا دشتهاى سفیدى را دیدم و فرشتگانى را مشاهده کردم که خشتهایى از طلا و نقره روى هم گذارده و ساختمان مى‏سازند و گاهى هم دست از کار کشیده به حالت انتظار مى‏ایستند، از ایشان پرسیدم: چرا گاهى مشغول شده و گاهى دست مى‏کشید؟گفتند: گاهى که دست مى‏کشیم منتظر رسیدن مصالح هستیم، پرسیدم مصالح آن چیست؟پاسخ دادند گفتار مؤمن که در دنیا مى‏گوید: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر»که هرگاه این جمله را مى‏گوید ما شروع به ساختن مى‏کنیم، و هرگاه خود دارى مى‏کند ما هم خوددارى مى‏کنیم.

8. منظور همین نماز عشاء است که شبها مى‏خوانند، چون معمولا آن را آخر شب هنگام خفتن مى‏خوانده‏اند آن راعشاء»آخر نامیده‏اند.

9. براى توضیح بیشتر به کتابهاى بحار الانوار، ج 19، (چاپ جدید)، مجمع البیان، ج 3، ص 395، ج 5، ص 6، تفسیر المیزان، ج 19، صص 64 - 60، ج 13، صص 2 به بعد، فقه السیرة، صص 154 - 146، الصحیح من السیرة، ج 2، ص 112، فروغ ابدیت، ج 1، ص 305 و کتابهاى عربى و فارسى دیگرى که در این زمینه قلمفرسایى و بحث کرده‏اند مراجعه نمایید.

10. و اوحینا الى موسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاک الحجر، فانبحست منه اثنتا عشرة عینا. . . »سوره اعراف، آیه 160.

11. قال الذى عنده علم من الکتاب انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک. . . » سوره نمل، آیه 40.

12. فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبین. . . » سوره شعراء، آیه 32.

13. به آیات مبارکه سوره بقره، آیه 50، سوره طه، آیه 77، سوره شعراء، آیه 63 و سوره دخان، آیه 24 مراجعه شود.

14. بر طبق نظریه بطلمیوس یونانى که قرنها مورد قبول دانشمندان جهان قرار گرفته بود افلاک را اجسامى بلورین مى‏دانستند و مجموعه آنها را نیز نه فلک مى‏پنداشتند که همانند ورقه‏هاى پیاز روى هم قرار گرفته و ستارگان نیز همچون گل میخى بر آنها چسبیده بود و حرکت‏ستارگان را نیز با حرکت افلاک مى‏گرفت، یعنى هر فلکى حرکتى داشت و قهرا با حرکت فلک گل میخى هم که بر آن چسبیده بود حرکت مى‏کرد و روى این نظریه مى‏گفتند خرق و التیام - یعنى شکسته و بسته شدن - در آنها محال است، و چون شق القمر - و دو نیم شدن ماه - و همچنین داستان معراج جسمانى رسول خدا مستم خرق و التیام در افلاک مى‏شد آن را منکر شده و یا دست‏به تاویل و توجیه در آنها مى‏زدند، غافل از آنکه قرنها قبل از جا افتادن این نظریه غلط، قرآن کریم آن را مردود دانسته و پنبه افلاک پوسته پیازى را زده است، آنجا که درباره خورشید و ماه و فلک گوید: و الشمس تجرى لمستقر لها ذلک تقدیر العزیز العلیم، و القمر قدرناه منازل حتى عاد کالعرجون القدیم، لا الشمس ینبغى لها ان تدرک القمر و لا اللیل سابق النهار و کل فى فلک یسبحون‏» سوره یس، آیه‏هاى 40 - 38که اولا حرکت و جریان را به خود خورشید و ماه نسبت مى‏دهد، و ثانیافلک‏»را مدار آنها دانسته و ثالثا حرکت آنها را در این مدار به صورت‏شنا»و شناورى بیان فرموده، و فضاى آسمان بى‏انتها را به صورت دریاى بیکرانى ترسیم فرموده که این ستارگان همچون ماهیان در آن شناورند. و علم و کشفیات و اختراعات جدید و سفینه‏هاى فضایى و موشکها و آپولوها و لوناها نیز این حقیقت قرآن را به اثبات رسانید، و بر یئت‏بطلمیوسى خط بطلان کشیده و در زوایاى تاریخ دفن کرد.

15. فقه السیرة، صص 151 - 150.

16. همان

17. سوره مؤمن، آیه 78.

. خواننده محترم مى‏تواند براى اطلاع بیشتر از این بحث‏به تفسیر شریف المیزان، ج 1، صص 57 به بعد مراجعه نماید.


بنام خالق هستی بخش

قبل از این که موسی(علیه‌السلام) برای مناجات با خدای سبحان و نزول تورات از شهر بیرون رود، مردم را در جریان گذاشته بود که غایب بودن وی از آن‌ها سی روز طول می‌کشد، وقتی که به موسی دستور داده شد که ده روز دیگر بماند، در مجموع چهل روز گردید. و بازگشتن موسی(علیه‌السلام) ده روز به تأخیر افتاد، بنی اسرائیل گفتند: موسی (علیه‌السلام) به وعده‌ای که به ما داده بود عمل نکرد. [۵۹]
اینجا بود که اندیشه شرارت و تبهکاری در درون سامری[۶۰] برانگیخته شد از آن فرصت استفاده کرد و در غیاب موسی(علیه‌السلام) و از زمینه‌ای که در میان بنی اسرائیل (تمایل به بت پرستی) وجود داشت سوء استفاده کرد و قسمتی از زر و زیوری که ن بنی اسرائیل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آن‌ها را در آتش ذوب کرد و از آن‌ها قالب گوساله‌ای ریخت و به شیوه خاصی آن را ساخت که هرگاه در آن باد دمیده می‌شد از دهان آن‌، صدایی مانند صدای گوساله خارج می‌شد.
سپس اعلام کرد: موسی دروغگو است، دیگر هرگز به سوی شما باز نمی‌گردم این خدایی که برایتان ساختم پرستش کنید.
به این ترتیب اکثریت قاطع جاهلان بنی اسرائیل، از راه توحید خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون(علیه‌السلام) هر چه قوم را نصیحت می‌کرد و آن‌ها را از گوساله پرستی بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نکردند، حتی با جوسازی و هیاهوی خود نزدیک بود او را بکشند. خداوند ماجرای گمراهی قوم توسط سامری را، به موسی(علیه‌السلام) وحی کرد، وی با ناراحتی و خشم و اندوه زیاد از کوه طور به سوی قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آیا پروردگارتان به شما وعده‌ای شایسته نداد، تا تورات را به شما عنایت کند، که هدایت و نور در آن است؟ او به وعده خویش وفا نمود، آیا وعده خدا طولانی شد یا خواستید کاری ناروا انجام دهید،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟.
بنی اسرائیل گفتند: ما به میل و رغبت خویش از وعده به شما تخلف نورزیدیم، بلکه سامری این کار را کرد و ما را گمراه ساخته و فریب داد.
سپس موسی(علیه‌السلام) متوجه برادرش هارون(علیه‌السلام) شد، در حالی که موهای سر و صورت او را محکم می‌‌کشید، با عصبانیت به او گفت: چرا وقتی دیدی این قوم فریب خورده و به پرستش گوساله رو آورده‌اند، از من پیروی ننمودی. مگر هنگامی که می‌خواستم به میعادگاه بروم، نگفتم جانشین من باش و در میان این جمعیت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پیش مگیر،[۶۱] تو چرا با این بت پرستان به مبارزه برنخاستی؟
هارون(علیه‌السلام) که ناراحتی شدید برادر را دید، برای اینکه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بکاهد و ضمناً عذر موجه خویش را در این ماجرا بیان کند، گفت: فرزند مادرم! ریش و سر مرا مگیر، من فکر کردم، که اگر به مبارزه برخیزم و درگیری پیدا کنم تفرقه شدیدی در میان بنی اسرائیل می‌افتد و از این ترسیدم که تو به هنگام بازگشت بگویی، چرا در میان بنی اسرائیل تفرقه افکندی و سفارش مرا در غیاب من به کار نبستی.
آنگاه موسی(علیه‌السلام) سامری را که سبب گمراهی آنان شده بود، به شدت مورد نکوهش قرار داد، سامری به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشی از آیین تو ایمان آوردم و سپس در آن تردید کردم و آن را بدور افکندم و به سوی آیین بت پرستی گرایش نمودم و این در نظر من جالبتر و زیباتر بود!
سرنوشت دردناک سامری
در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونه‌ای کیفر دهد، که در زندگی هر کس به تو نزدیک شود پیوسته بگوید با من تماس نگیر و دست به من نزنید، سپس کیفر او را در قیامت به او گوشزد کرد و گفت: تو وعده گاهی (عذابی) در پیش داری، که هرگز از آن تخلف نخواهی کرد.
سپس به سامری گفت: به این معبودت (گوساله ساختگی) که پیوسته او را عبادت می‌کردی، نگاه کن و ببین ما آن را می‌سوزانیم و سپس ذرات آن را به دریا می‌پاشیم تا برای همیشه محو و نابود گردد.
سپس موسی(علیه‌السلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعه‌های آن را به دریا افکند. موسی(علیه‌السلام) با این فرمان قاطع، سامری را از جامعه طرد کرد و او را به انزوای مطلق کشاند.[۶۲] و برای چندمین بار، بنی اسرائیل را از انحراف و سقوط نجات داد، آن‌ها از کرده خود پشیمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش کردند. خداوند به موسی (علیه‌السلام) وحی کرد: توبه آن‌ها زمانی صحیح است، که نفس خویشتن را بکشند یعنی هواهای نفسانی را سرکوب کرده و آن را از شرارت‌ها و تبهکاری‌ها پاک گردانند و از هر گونه تمایلات نفسانی رها سازند. در این صورت خداوند توبه آن‌ها را خواهد پذیرفت.[۶۳]
قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل[۶۴]
هنگامی که موسی(علیه‌السلام) از کوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه کرد، فرمود: کتاب آسمانی آورده‌ام، که حاوی دستورهای دینی بر حلال و حرام است،‌دستورهایی که خداوند آن را برنامه کار شما قرار داده است، آن را بگیرید و به احکام آن عمل کنید.
بنی اسرائیل تصور کردند عمل به این همه وظایف کار مشکلی است و به همین جهت بنای مخالفت و نافرمانی گذاردند، در این هنگام خداوند فرشتگانی را مأمور کرد، تا قطعه عظیمی از کوه طور را بالای سر آن‌ها قرار دهند، فرشتگان چنین کردند، بنی اسرائیل با دیدن این صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسی(علیه‌السلام) شدند.
موسی(علیه‌السلام) به آن‌ها اعلام کرد: اگر پیمان وفاداری به این احکام ببندید و به دستورهای خدا عمل کنید و از تمرد و سرکشی توبه نمایید، این خطر (عذاب و کیفر) از شما برطرف خواهد شد، آن‌ها تسلیم شدند و برای خدا سجده کردند و تورات را پذیرفتند و در حالی که هر لحظه انتظار سقوط کوه بر سر آن‌ها می‌رفت به برکت توبه، آن عذاب از سر آن‌ها برطرف گردید.
تقاضای دیدن خدا
گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی(علیه‌السلام) آمده و گفتند: ما به تو ایمان نمی‌آوریم، مگر این‌که خدا را آشکار با چشم خود ببینیم، موسی(علیه‌السلام) از این ماجرا سخت ناراحت شد، که چرا چنین تقاضایی می‌کنند، هر چه آن‌ها را نصیحت کرد، فایده نداشت.
سرانجام موسی(علیه‌السلام) از میان آن‌ها هفتاد نفر از سران بنی اسرائیل را برگزید و همراه خود به میعادگاه پروردگار (کوه طور) برد، صاعقه‌ای فرود آمد و بر کوه خورد، برق خیره کننده‌ و صدای رعب انگیز و زله‌ای که همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، که بی‌جان به روی زمین افتادند و هلاک شدند و موسی(علیه‌السلام) بیهوش شد.
این همان تجلی قدرت خدا بر کوه بود، چرا که قوم موسی(علیه‌السلام) از وی خواسته بودند از خدا بخواهد که خود را نشان دهد، با این‌که خدا دیدنی نیست، ولی این صحنه نشان دادن قدرت الهی بود، تا آن‌ها با دیدن جلوه‌های قدرت الهی، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی(علیه‌السلام) به هوش آمده و عرض کرد: پروردگارا! اگر تو می‌خواستی، می‌توانستی آن‌ها و مرا پیش از این هلاک کنی. پروردگارا می‌دانیم که این آزمایش تو بود. تنها تو ولی و سرپرست ما هستی، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترین آمرزندگان هستی.
سرانجام هلاک شدگان زنده شدند و به همراه موسی(علیه‌السلام) به سوی بنی اسرائیل بازگشتند و آنچه را دیده بودند برای آنها بازگو کردند.[۶۶]
سرگذشت دردناک قارون
در میان قوم موسی یک نفر بود در سرمایه داری معتبر
گنج‌ها از سیم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل کاشته
روزی آمد با همه زینت برون سوخت از دنیا پرستان اندرون
گفت موسی ای زمین در کش به کام گیر از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سیم و زر لقمه‌ای بهر زمین، آن فتنه گر
آن‌چنان با خود زمین او را ربود از کنوز سیم و زر نابرد سود
موسی(علیه‌السلام) در طول زندگی خود با سه قدرت طاغوتی گر مبارزه کرد:
۱) فرعون» که مظهر قدرت حکومت بود.
۲) سامری» که مظهر صنعت و فریب و اغفال.
۳) قارون» که مظهر ثروت بود.
گرچه مهمترین مبارزه موسی(علیه‌السلام) با قدرت حکومت بود، ولی دو مبارزه اخیر، نیز برای خود واجد اهمیت است و محتوی درسهای آموزنده بزرگ.
لذا وی پس از نجات از شر فرعون و فرعونیان و سپس سامری، به شر دیگری در رابطه با قارون دچار شد.
قارون بنن یصهر بن قاهث» پسر عمو یا پسر خاله حضرت موسی(علیه‌السلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهی از تورات، معلومات قابل ملاحظه‌ای داشت.
آنچه از آیات قرآن مجید استفاده می‌شود،[۶۷] رسالت موسی(علیه‌السلام) از اغاز هم برای مبارزه با سه کس بود (فرعون و وزیرش هامان و قارون)، از این آیات استفاده می‌شود که قارون همکار فرعونیان بود و در خط آن‌ها،[۶۸] بعد از نابودی فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنج‌های آن‌ها در دست قارون ماند و موسی(علیه‌السلام) تا آن زمان مجال این را پیدا نکرده بود، که این ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگیرد.
[به هر حال خواه او این ثروت را در عصر فرعون پیدا کرده باشد، یا از طریق غارت گنج‌های او، و یا به گفته بعضی از طریق علم کیمیا، و آگاهی بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پیروزی موسی(علیه‌السلام) بر فرعونیان ایمان اختیار کرد و به سرعت تغییر چهره داد و با زبر دستی خاصی که ویژه این گروه است، خود را در صف قاریان تورات و آگاهان بنی اسرائیل جا زد، در حالی که بعید است ذره‌ای ایمان در چنین قلبی نفوذ کند.]
سرانجام هنگامی که فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی(علیه‌السلام) صادر شد، وی نزد او رفت و از او مطالبه کرد، پرده از چهره‌اش کنار رفت و قیافه زشت و منحوسی که پشت ماسک فریبنده ایمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،[۶۹] و برای تبرئه خویش به مبارزه با موسی(علیه‌السلام) پرداخت، و در میان جمعی از بنی اسرائیل برخاست و گفت: ای مردم!‌ موسی(علیه‌السلام) می‌خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذیرفتید، امور دیگر را نیز، همه پذیرفتید، آیا زیر این بار هم می‌روید که اموالتان را به او بدهید؟! گفتند: نه، ولی چگونه می‌توان با او مقابله کرد؟‌
قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فکر کرده‌ام، به عقیده من باید برای او پرونده عمل منافی عفت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بی عفت را به اینجا بیاورید، و با او قرار بگذارید، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی(علیه‌السلام) با من کرد.
آن‌ها نزد آن زن رفتند و قرار دادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول کرد، تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یک جا جمع کرد و سپس نزد موسی(علیه‌السلام) آمد و گفت: ای موسی(علیه‌السلام) قوم تو برای استماع سخنرانی و موعظه شما اجتماع کرده‌اند.
موسی(علیه‌السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن کرد، تا به اینجا رسید گفت: ای بنی اسرائیل! کسی که ی کند دستش را جدا می‌کنیم. کسی که نسبت از روی دروغ به کسی بدهد، هشتاد شلاق به او می‌زنیم و اگر کسی کند، ولی همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او می‌زنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌کنیم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از میان جمعیت فریاد زد: اگرچه کار خودت باشی؟
موسی(علیه‌السلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بنی اسرائیل می‌گویند تو با فلان زن روسپی کرده‌ای!
موسی(علیه‌السلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: من کرده‌ام، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار کنید.
عده‌ای رفتند و آن زن را آوردند. موسی(علیه‌السلام) رو به او کرد و گفت: به خدا سوگندت می‌دهم، حقیقت را فاش بگو!
زن بدکاره با شنیدن این سخن تکان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اکنون که چنین می‌گویی من حقیقت را فاش می‌گویم، این‌ها از من دعوت کردند و پاداش سنگینی قرار دادند که تو را متهم کنم، ولی گواهی می دهم که تو پاکی و رسول خدایی.
موسی(علیه‌السلام) به خاک افتاد و گریست و برای اینکه خداوند آبرویش را حفظ نمود، سجده شکر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعیت غضب کرد و به موسی(علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در کام خود فرو برد.
موسی(علیه‌السلام) به زمین گفت: آن‌ها را بگیرد! زمین آن‌ها را تا ساق پایشان گرفت: بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا زانویشان گرفت، بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا گردنشان گرفت، آن‌ها ناله و گریه می‌کردند و به موسی(علیه‌السلام) التماس می‌نمودند که به آن‌ها رحم کند، موسی(علیه‌السلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین قارون و کاخ او را در کام خود فرو برد.[۷۰]
ماجرای گاو بنی اسرائیل
در میان قوم موسی یک نفر کشته شد وز قاتلش کس بی‌خبر
پیکر مقتول در خون غوطه ور لیک از قاتل نمی‌بودی اثر
ماجرای گاو بنی اسرائیل مختلف نقل شده، ولی آن‌چنان که از تواریخ و تفاسیر استفاده می‌شود، انگیزه قتل در ماجرای بنی اسرائیل را، مال و یا مسأله ازدوج دانسته‌اند، در اینجا دو تا از آن روایات را ذکر می‌کنیم:
الف) در روایتی آمده که: مردی از بنی اسرائیل پسر عموی خویش به نام عامیل» را که از نیکوکاران قوم بود، به جرم آن‌که با دختر دلخواه او ازدواج کرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانید.
ب) در بعضی روایات دیگر آمده است که: در میان بنی اسرائیل پیرمردی ثروتمند زندگی می‌کرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموی خویش، فرزند وی را به قتل رسانده، سپس با حیله و تزویر وانمود به خیرخواهی او نمودند.
به هر حال جوانی در میان بنی اسرائیل به طرز مرموز و مشکوکی کشته شده بود، در آن زمان کشتن کسی در میان بنی اسرائیل جرمی بسیار بزرگ شمرده می‌شد، و از طرفی چون قائل مشخص نبود، در میان قبائل و اسباط بنی اسرائیل درگیری ایجاد شد، هر یک آن را به طایفه و افراد دیگر نسبت می‌دادند و خویش را تبرئه می‌کردند. داوری را برای حل مشکل بوجود آمده، نزد موسی(علیه‌السلام) فرستادند و حل مشکل را از او خواستار شدند، چون از طریق عادی حل این قضیه ممکن نبود و از طرفی ادامه این کشمکش ممکن بود، منجر به فتنه عظیمی در میان بنی اسرائیل گردد.
موسی(علیه‌السلام) حل مشکل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوری به وی داد، موسی(علیه‌السلام) آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد: خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید و قطعه‌ای از بدن آن را به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرفی کند و درگیری پایان یابد.»
بنی اسرائیل از روی تعجب گفتند: آیا ما را مسخره می‌کنی؟
موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: به خدا پناه می برم که از جاهلان باشم. پس از آن‌که آن‌ها اطمینان پیدا کردند، استهزایی در کار نیست و مسئله جدی می‌باشد، به وی گفتند: از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده گاو، باید چگونه باشد.
موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: خدا می‌فرماید: ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید. آن‌ها دوباره گفتند: از خدا بخواه که چه رنگی داشته باشد.
موسی(علیه‌السلام) گفت: خداوند می‌فرماید: گاوی زرد رنگ که رنگ آن بینندگان را شاد کند، عجیب این است که باز هم به این مقدار اکتفا نکردند و هر بار با بهانه جویی کار خود را مشکلتر ساخته و دایره وجود چنان گاوی را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، که بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد.
مجدداً موسی(علیه‌السلام) گفت: خدا می‌فرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن، رام نشده و برای زراعت آبکشی نکندو از هر عیبی برکنار باشد و حتی هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد، در اینجا که گویا سؤال دیگری برای مطرح کردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا کردی؟
سپس گاو را با هر زحمتی بود به دست آوردند و آن را سر بریدند، ولی مایل نبودند این کار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد. [۷۱]

منابع:

۵۹] - تفسیر سوره برهان:‌ج ۲، ص ۳۳ – نور الثقلین: ج ۲، ص ۶۱.
[۶۰] - اصل لفظ سامری در زبان عبری، شمری» است و از آن جا که معمول است، هنگامی که الفاظ عبری به لباس عربی در می‌آیند، حرف شین» به سین» تبدیل می‌گردد، چنانکه موشی» به موسی» و یشوع» به یسوع» تبدیل می‌شود، بنابراین سامری نیز منسوب به شمرون» بوده و شمرون فرزند یشاکر» چهارمین نسل یعقوب (علیه‌السلام) است (اعلام قرآن، ص ۳۵۹). گویند وی از طلایه داران سپاه موسی (علیه‌السلام) بود، او همان موسی بن ظفر است، (بعداً به نام سامری معروف شد) که در ماجرای درگیری ا و با آن فرد قبطی در مصر، موسی(علیه‌السلام) به او شتافت و قبطی را کشت، سامری با اینکه سابقه انقلابی داشت و از یاران موسی(علیه‌السلام) بود پس از پیروزی موسی (علیه‌السلام) جزو منافقین گردید و با استفاده از نقاط ضعف بنی اسرائیل توانست چنان فتنه عظیمی که سبب گرایش اکثریت قاطع مردم به بت پرستی بود ایجاد کند و سرانجام کیفر خودخواهی و فتنه انگیری خود را نیز در همین دنیا دید.
[۶۱] - سوره اعراف، آیه ۱۴۲.
[۶۲] - بنا بر روایتی خداوند سامری را به بیماری مرموز و واگیر داری مبتلا ساخت، که تا زنده بود کسی نمی‌توانست با او تماس بگیرد، چون به آن بیماری مبتلا می‌شد، او سر به بیابان‌ها نهاد و همچنان گرفتار بیماری و نفرت جامعه بود تا به هلاکت رسید (تفسیر قرطبی: ج ۶، ص ۴۲۸۱).
[۶۳] - اقتباس از سوره‌های طه، آیات ۸۵-۹۷ – بقره، آیه ۵۴ – حیوه القلوب: ج ۱.
[۶۴] ـ اقتباس از سوره‌های بقره، ایه ۶۳ – اعراف، آیه ۱۷۱ – تفسیر نمونه: ج ۱، ص ۲۹۳ و ج ۶، ص ۴۳۸ – تفسیر مجمع البیان: ج ۱، ص ۱۲۸.
[۶۵] - اقتباس از سوره‌های بقره، آیات ۱۵۵-۱۵۶ – حیوه القلوب: ج۱، ص ۲۶۴. البته باید توجه داشت در اینکه آیا موسی (علیه‌السلام) تنها یک میقات و میعاد با پروردگار داشته یا بیشتر، در میان مفسران گفتگو است و هر کدام برای اثبات مقصود خود شواهدی از آیات قرآن ذکر کرده، ولی از مجموع قرائن موجود در آیات و روآیات، بیشتر چنین به نظر می‌رسد که موسی(علیه‌السلام) تنها یک میعاد داشته، آن هم به اتفاق جمعی از بنی اسرائیل بوده است، در همین میقات بود که خداند الواح تورات را نازل کرد و با موسی(علیه‌السلام) سخن گفت و نیز در همین میقات بود که بنی اسرائیل به موسی (علیه‌السلام) پیشنهاد کردند از خدا بخواهد خود را نشان دهد و نیز در همین جا بود که صاعقه یا زله‌ای در گرفت و موسی(علیه‌السلام) بیهوش شد و بنی اسرائیل بر زمین افتادند (از نظر صاحب تفسیر نمونه بود، در ج ۶، ص ۳۸۸ ملاحظه فرمایید) ولی برخی دیگر معتقدند، موسی(علیه‌ السلام) چند میقات داشته و این وقایع در سفرهای مختلف ا و به کوه طور اتفاق افتادند.
[۶۶] - سوره مؤمن، آیات ۲۳ و ۲۴.
[۶۷] - در تاریخ آمده، او از یک سو نماینده فرعون در بنی اسرائیل بود و از سوی دیگر خزانه دار گنج‌های فرعون (مجمع البیان: ج ۸، ص ۵۲۰ و ج ۷، ص ۲۶۶ – تفسیر فخر رازی: ج ۲۵، ص ۱۳).
[۶۸] - در تاریخ طبری آمده:‌که در آغاز از این دستور سرپیچی نکرد، ولی به خانه‌اش آمد و به حسابرسی پرداخت، متوجه شد زکات مالش بسیار می‌شود، حرص و دنیاپرستی باعث گردید که برای حفظ مال خود به یک آشوب ناجوانمردانه دست بزند.
[۶۹] - اقتباس از سوره قصص، آیه ۷۶-۸۲ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۲۶۵ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۱۵۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۵۱ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۴۱۶ – تاریخ طبری: ج۱ ،ص ۲۶۲ به بعد – تفسیر المیزان: ج ۱۶، ص ۸۴ – العرائس: ص ۱۱۹ – انوار التنزیل: ج ۲، ص ۸۹ . قاموس قرآن: ج ۵، ص ۳۱۰.
[۷۰] - اقتباس از سوره بقره، آیات ۶۷-۷۳ – حیوه القلوب: ج ۱، ص ۲۷۰ به بعد – انوار التنزیل: ج ۱، ص ۸۸ – تفسیر قمی: ج ۱، ص ۴۹.
[۷۱] - تفسیر نمونه: ج ۱۲، ص ۵۰۹ – کمال الدین: ص ۳۹۱- علل الشرایع: ص ۵۹. (بعضی الیاس بن ملکان و بعضی بلیا بن ملکان نیز گفته‌اند و برخی تالیا بن ملکان ضبط کرده‌ا ند.)


بنام خالق هستی بخش

یکى از جماعت هاى الگو در قرآن، که با افتخار و عزت از آنها یاد شده است، کشتگان اخدود مى باشند. قرآن در سوره بروج از آنها و سرنوشت عبرت آموز، ومقاومت جانانه شان در راه عقیده توحیدى سخن گفته است؛
قُتِلَ أَصْحابُ الأُخْدُودِ * النّارِ ذاتِ الوَقُود * إِذ هُمْ عَلَیْها قُعُودٌ * وَهُمْ عَلى ما یَفْعَلُونَ بِالمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ؛(1)
کشته شدند یاران گودال (خندق)؛ همان آتش مایه دار و انبوه. آن گاه که آنان بالاى آن خندق به تماشا نشسته بودند. و خود بر آنچه بر سر مؤمنان مى آوردند، گواه بودند.
در تفسیر قمى در ذیل جمله (قتل اصحاب الاخدود) آمده که : علت نزول این آیه چنین بود، که (ذونواس )، مردم حبشه را براى جنگ با یمن به هیجان آورد، و او آخرین پادشاه از دودمان (حمیر) و از یهودیان بود،
و به همین جهت همه مردم ، دین او را گرفتند و یهودى شدند، او خود را یوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت کرده بود تا در آخر شنید که در نجران بقایایى از مسیحیان باقى مانده اند که بر دین عیسى و حکم انجیلند، و بزرگ دینشان عبد اللّه بن بریامن است ، اطرافیانش او را تحریک کردند که به سوى قوم نجران لشکر بکشد و آنان را به قبول دین یهود وادار سازد، ذونواس با لشکرش ‍ حرکت کرده به نجران آمد و همه مسیحى مذهبان را جمع کرده پیشنهاد کرد تا به دین یهود درآیند، مردم نپذیرفتند، با آنان مجادله کرد و باز پیشنهاد خود را تکرار و مردم را به قبول آن تحریک نمود، و تا جایى که توانست بر این کار حرص ورزید، اما نپذیرفتند، حاضر شدند کشته بشوند ولى به دین یهود در نیایند، پس ذونواس براى از بین بردنشان گودالى پر از هیزم درست کرد، و آتشى عظیم بر افروخت ، بعضى را زنده در آتش انداخت و بعضى را با شمشیر کشت و مثله کرد، یعنى بینى و انگشت و عورتشان و. را برید تا جایى که عدد کشتگان و سوختگان به بیست هزار نفر رسید، یک نفر از آنان به نام (دوش ذو ثعلبان ) بر اسب تیزتکى سوار شد و گریخت ، هر چه دنبالش رفتند نتوانستند او را بیابند، چون او راه رمل را پیش گرفت که افراد نا آشنا در آنجا گم مى شوند، ذونواس با لشکر خود برگشت و همچنان به کشتن آن مردم پرداخت و آیه شریفه (قتل اصحاب الاخدود. العزیز الحمید) مربوط به این جریان است .
و در مجمع البیان است که سعید بن جبیر گفته : وقتى اهالى اسفندهان شکست خوردند، عمر بن خطاب گفت : اینان نه یهودند و نه نصرانى ، و هیچ کتابى ندارند، بلکه مجوسیند. على بن ابى طالب فرمود: بلى ، اهل کتابند، چون کتابى داشته اند که از بین رفته .
و جریانش بدین قرار بوده که یکى از پادشاهان ایشان در حال مستى با دختر خود کرد، - و یا فرمود: خود - همینکه از مستى به خود آمد و فهمید که چه کرده ، در فکر چاره بر آمد، دخترش (و یا خواهرش ) گفت : اهل مملکت را جمع کن و به ایشان بگو که من معتقدم ازدواج با دختران جائز است ، و دستور بده که ایشان نیز با دختران خود ازدواج کنند، و این کار را حلال بدانند، شاه مردم را گرد آورد، ولى مردم حاضر نشدند او را در این عمل پیروى کنند، ناگزیر براى آتش زدن آنان زمین را کند و گودالى - اخدودى - درست کرده ، آن را پر از آتش ساخت ، و به یک یک آنان پیشنهاد کرد سنت او را بپذیرند، هر کس امتناع ورزید در آن اخدود افکند، و هر کس پذیرفت رهایش کرد.
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حمید از آن جناب روایت شده .
و از تفسیر عیاشى نقل مى کنند که به سند خود از جابر از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود: على (علیه السلام ) شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه کسانى بودند، اسقف پاسخى فرستاد امام فرمود اینطور که او پنداشته نبوده ، و به زودى من داستان اصحاب اخدود را برایتان مى گویم .
خداى عزوجل مردى از اهل حبشه را به نبوت برگزید، مردم حبشه او را تکذیب کردند، پیامبرشان با کفار نبردى را آغاز کردند ولى یارانش همه کشته شدند، و خود و جمعى از اصحابش اسیر شدند، آنگاه براى کشتنش گودالى درست نموده ، از آتش پر کردند، آنگاه مردم را جمع آورده گفتند هر کس بر دین ما است و دستور ما را گردن مى نهد کنار برود، و هر کس بر دین این مردم است باید به پاى خود (داخل ) در آتش شود، اصحاب آن پیامبر براى رفتن در آتش از یکدیگر سبقت مى گرفتند، تا نوبت به زنى رسید که کودکى یک ماهه در بغل داشت ، همینکه خیز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم درباره کودک بر دلش مستولى شد، ولى کودک یک ماهه اش به زبان آمد که مادر مترس ، من و خودت را در آتش بینداز، براى اینکه این مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچیز است ، زن خود و کودکش را در آتش افکند، و این یکى از کودکانى است که در کودکى به زبان آمده .
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور (نیز) از ابن مردویه از عبد اللّه بن نجى از آن جناب نقل شده .
و نیز الدر المنثور از ابن ابى حاتم از طریق عبد اللّه بن نجى از آن جناب نقل کرده که فرمود: پیامبر اصحاب اخدود، حبشى بود.
و نیز از ابن ابى حاتم و ابن منذر از طریق حسن از آن جناب روایت آورده که در تفسیر آیه اصحاب الاخدود فرمود: اهل حبشه بودند.
و بعید نیست از روایات وارده درباره اصحاب اخدود استفاده شود که داستان اصحاب اخدود یک داستان نبوده ، بلکه وقایع متعددى بوده که یکى در حبشه و یکى در یمن و یکى در عجم اتفاق افتاده ، و آیه شریفه مى خواهد به همه داستانها اشاره کند.
و در این میان روایات دیگرى نیز هست که از محل وقوع این داستان ساکت است . 

منابع:

 

 
تفسیر سوره بروج ؛ آیات 22 - 1
مراد از ذات البروج بودن آسمان
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و.)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ

صندوق عهد یا تابوت- صندوق عهد حاوی الواحی بود که متعلق به موسی و برادرش هارون علیهماالسلام بود. این صندوق از جانب خداوند بر آنان نازل شده بود و بر دوش فرشتگان حمل می شد.(بقره/248)- عهد نعمتی از نعمتهای خدا در بین بنی اسرائیل بود، این صندوق همیشه همراه بنی اسرائیل بود و به آنها قوت قلب و ثبات قدم می داد و آثار عجیبی به همراه داشت. هرگاه بنی اسرائیل می خواستند با دشمن خود به جنگ بپردازند و یا در صحنه نبرد حاضر شوند، این صندوق را پیشاپیش لشکر و در صفوف مقدم قرار می دادند و در این حال قلب آنها از دلهره و اضطراب آسوده می شد و اطمینان خاطر پیدا می کردند و در عوض در میان دشمنانشان ترس و اضطراب ایجاد می کرد، زیرا خداوند این رمز عجیب و امتیاز استثنایی را در نهاد آن قرار داده بود.

 

آنگاه که بنی اسرائیل از شریعت خود منحرف شدند و اخلاق و رفتار خویش را تغ

 

ییر دادند، بر اثر گیر و دارهایی تابوت عهد را ازدست دادند. با از دست رفتن این صندوق شیرازه اتحاد و وحدت بنی اسرائیل از هم پاشید و دچار ذلت شدند و چشمهای خود را بر شوکت و عزت پیشین خود بستند.

روزگاری دراز به همین وضع بسربردند، تا زمان سموئیل یکی از پیامبران بنی اسرائیل فرا رسید، عده ای از بنی اسرائیل پیش وی شتافتند و به او متوسل شدند تا او بنی اسرائیل را از بدبختی و ذلت نجات دهند. آنها از سموئیل خواهش کردند که بزرگ و پادشاهی برایشان انتخاب کند که این عده تحت لوای او درآیند و ریاست بنی اسرائیل را به او واگذار نمایند، شاید بدینوسیله بر دشمن ظفر یابند و نصرت الهی نصیبشان گردد.

سموئیل که از روحیات بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و به نقاط ضعف آنها پی برده بود گفت: من گمان می کنم که اگر شما مأمور به جنگ شوید، از انجام وظیفه شانه خالی کرده و امور خود را به یکدیگر واگذار می کنید و راه فرار را پیش می گیرید.

بنی اسرائیل گفتند: ما از سرزمین خود رانده و از فرزندان خویش جدا گشته ایم، چگونه ممکن است کوتاهی و مسامحه کنیم و شکست بخوریم. چه حالی بدتر از وضع کنونی و چه ذلتی بدتر از وضع رقت بار ما است؟!

سموئیل گفت: اجازه دهید من در مورد شما از خدا دستور بگیرم و در این مورد راهنمایی شوم. سموئیل از خدا خواهش کرد که آن کس که شایسته سلطنت ایشان است معرفی گردد و به رهبری آنان قیام نماید. خدا وحی کرد" من طالوت را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیدم."

سموئیل عرضه داشت: بارخدایا! من طالوت را نمی شناسم و تاکنون او را ندیده ام. وحی شد: من او را پیش تو می فرستم و تو برای ملاقات و دیدار او دچار زحمت نمی شوی. چون او نزد تو آمد، سلطنت را به او واگذار و پرچم جهاد را به دست او بده!

گمشده طالوت

طالوت مردی نیرومند، خوش اندام و قوی هیکل بود. چشمهای درخشان او حکایت از قلبی زیرک و دلی جوان داشت، اما مشهور و معروف نبود، او در دهکده خویش به همراه پدر به دامداری و کشاورزی مشغول بود. یک روز که او با پدر خویش در مزرعه مشغول کار بود، تعدادی از الاغهای آنها گم شد. طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و کوهها به جستجو پرداختند، چند روز پیاپی نشیب و فراز کوهها را زیرپا گذاشتند، تا این که پاهایشان از شدت خستگی متورم شد و راهپیمایی شب و روز، آنان را به ستوه آورد.

طالوت به غلام خود گفت بیا تا به دهکده بازگردیم، زیرا من تصور می کنم که پدرم مضطرب و نگران ما باشد. بی تردید اکنون او از حیوانات غافل و به فکر سلامت ما افتاده باشد.

غلام گفت: اینجا سرزمین صوفو زادگاه سموئیل است، تا آنجایی که من می دانم او پیغمبر خدا است و توسط فرشتگان به او وحی نازل می شود. نزد او برویم و درباره الاغهای خود از او راهنمایی بخواهیم، شاید در پرتو وحی و فروغ رأی او راهنمایی شویم. طالوت از این فکر خشنود شد و از آن استقبال کرد و برق امید در چشمانش درخشید.

طالوت و غلام او چون به جانب منزل سموئیل حرکت کردند در راه خود به دخترانی برخورد کردند که برای بردن آب از منزل خارج شده بودند، لذا از این دو دختر خواستند که آنها را به منزل سموئیل، پیغمبر خدا راهنمایی کنند.

دختران گفتند: هم اکنون مردم در بالای این کوه منتظر سموئیل هستند و هر دم انتظار می رود که او بیاید. در همین موقع که آنان مشغول صحبت بودند، طلعت سموئیل ظاهر و عطر نبوت وی  در محل منتشر شد، سیمای نورانی او حکایت از پیغمبری کریم و رسولی امین می کرد.

چشمان سموئیل و طالوت متوجه یکدیگر شدند و در همان نگاه اول به هم علاقمند شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد و سموئیل اطمینان پیدا کرد که این مرد، همان طالوتی است که خدا وحی کرد تا او را به پادشاهی برگزیند و زمام مملکت را به او بسپارد. 

پادشاهی طالوت

طالوت به سموئیل گفت: ای پیغمبر خدا، من نزد شما آمده ام تا درباره گمشده ام مرا راهنمایی کنید. پدر من چندین الاغ ماده داشت که مدتی است در کوهها و دره های این سرزمین گم شده اند و ما در جستجوی آنها به این سرزمین آمده ایم و پس از سه روز جستجو غیر از خستگی و درماندگی چیز دیگری نیافتیم. اکنون نزد تو آمده ایم، شاید در پرتو علم و راهنمایی شما، نشانی از حیوانات خود به دست آوریم.

سموئیل گفت: حیوانات شما هم اکنون در راه دهکده و به سوی مزرعه پدرت روان هستند، دل از آنها برگیر و افکار خود را متوجه آنها مگردان که من شما را برای کار بزرگ و خطیر و ارزشمندی دعوت می کنم. خدا تو را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیده است تا آنها را مجتمع و امورشان را به دست کفایت گیری و ایشان را از شر دشمنانشان نجات بخشی و به زودی خدا به اراده خود پیروزی را برای شما حتمی می گرداند و دشمنان شما را سرنگون می سازد.

طالوت گفت: مرا چه به سلطنت و ریاست؟! من چه کار با زمامداری و پادشاهی دارم؟! من از فرزندان بنیامین ضعیف ترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم، با این وضع چگونه ممکن است که من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در کف گیرم؟!

سموئیل گفت: آنچه گفتم، اراده خدا و امر و وحی اوست. شکر این نعمت را بجا آور و آماده جهاد شو! سپس دست طالوت را گرفت و او را نزد سران بنی اسرائیل آورد و به ایشان معرفی کرد. سموئیل گفت: خداوند طالوت را برای سلطنت شما برگزیده است، وی حق ریاست و سلطنت بر شما را دارد، شما هم باید تسلیم او شوید و از او اطاعت کنید، از تفرقه بپرهیزید و آماده نبرد با دشمن شوید.

بنی اسرائیل از این واقعه سخت متحیر شدند و آنگاه که سموئیل گفت سلطنت بنی اسرائیل به طالوت می رسد، آنچنان آثار اکراه و انکار در صورتشان آشکار شد که نمی توانستند سخن بگویند، زیرا آنها می دانستند که طالوت از گمنام ترین و فقیرترین افراد بنی اسرائیل است. پس نگاهی به یکدیگر کردند، صورت خود را گرداندند و از روی خودخواهی و تکبر، بینی و ابروهای خود را بالا کشیدند و گفتند: چگونه ممکن است طالوت پادشاه ما گردد، او از نسبی اصیل و خانواده ای کریم برخوردار نیست، طالوت نه از فرزندان لاوی است که از شاخه های نبوت و رسالت باشد و نه اولاد یهودا که سلطنت و تاج و تخت را از اجدادش به ارث برده باشد، پس چگونه چنین مرد فقیری را به زمامداری ما می گمارد و او چگونه می تواند سلطنت را اداره و مرزهای حکومت را حفظ نماید." ما خود به پادشاهی شایسته تر از اوییم، چه او را مال فراوان نیست."

سموئیل در مقابل اعتراض بنی اسرائیل گفت: فرماندهی لشکر و سلطنت ارتباطی به حسب و نسب ندارد. مال و ثروت برای تمداری بی تدبیر و کم خرد چه فایده ای دارد؟! چنین فردی نمی تواند امور مملکت را با درایت و ت اداره کند. همچنین حسب و نسبت عالی برای فردی بی تدبیر و کند ذهن چه حاصلی دارد و او چگونه می تواند در لشکرکشی موفق باشد و کاری از پیش ببرد؟! طالوت را خدا به جهت ت و درایت بر شما برگزیده است، زیرا او دارای کفایت و قدرت و سایر مواهبی است که خدا برای زعامت و ریاست به او عطا کرده است.

شما می بینید که او مردی رشید و خوش اندام و نیرومند است و اعصابی قوی و هیکلی درشت دارد و این صفات برای ریاست و فرماندهی و ایجاد ترس در دشمن لازم است. تصور کنید اگر خداوند مردی ناتوان، ضعیف و سست اراده را بر شما ریاست می داد، کسی از او حساب نمی برد و سربازان از او فرمان نمی بردند. به علاوه خداوند روح سلحشوری را به صورت یک استعداد فطری در طبیعت طالوت به ودیعه گذاشته است و او از جهت عقل نافذ و از جهت ذهن دقیق است، موقعیت را به خوبی تشخیص می دهد و تدبیر لازم را اتخاذ می کند و به فنون و رموز جنگ به خوبی آگاهی دارد. صرف نظر از این امتیازات، مهم این است که خداوند او را برای شما برگزیده و به ریاست شما منسوب کرده است. او به مصالح شما داناتر و از عواقب کار شما آگاهتر است.

خدای عزیز مالک و زمامدار جهان است، زمامداری را به هر کس بخواهد می دهد و از هر کس که بخواهد باز می گیرد. اکنون که خدا او را به ریاست شما برگزیده است، شایسته نیست که شما دخالت و یا اظهار نظر کنید و خود را صاحب حکم بدانید.

بنی اسرائیل گفتند: اگر خدا دستور داده و امر و نهی در این باره صادر کرده است، از دستور سرپیچی نمی شود و در اطاعت از او انحرافی حاصل نمی گردد ولی برای ما علامتی بیاور که بفهمیم خدا چنین دستوری داده و چنین حکمی رانده است.

سموئیل گفت: خداود بر لجاجت و عناد شما عالم و از اعتراض شما آگاه بوده است، لذا علامتی برای شما قرار داده است. شما به خارج شهر بروید و صندوق عهد را ببینید. همان صندوقی که با از دست دادن آن ذلیل شدید و بدبختی و ضعف دامن شما را گرفت؛ اکنون به سوی شما می آید و اطمینان و آسایش شما را به همراه دارد. این صندوق را فرشتگان بر دوش می کشند و اگر ایمان داشته باشید برای شما علامتی از سلطنت طالوت در آن موجود است.

بنی اسرائیل طبق گفتار سموئیل از شهر خارج شدند و دیدند که صندوق آنجاست. به محض مشاهده صندوق آرامش و اطمینان بر قلبشان سایه افکند. پس از آن که علامت سلطنت طالوت واضح شد، با وی پیمان وفاداری بستند و با حکومت و سلطنت او بیعت نمودند.

نبرد طالوت با جالوتطالوت به ریاست برگزیده شد و در فرماندهی جنگ تدبیر صحیحی اتخاذ کرد و عقل، اراده، زیرکی و هوش خود را آشکار ساخت. طالوت به بنی اسرائیل گفت: افرادی در لشکر من ثبت نام کنند که فکرشان مشغول نباشد و گرفتاری نداشته باشند هر کس ساختمانی بنا کرده و بنایش تمام نشده است، هر کس نامزدی دارد و هنوز ازدواج نکرده و هر کس بازرگانی و داد و ستدی دارد و از کار فارغ نشده است، ثبت نام نکند و وارد لشکر ما نشود.

پس از چندی لشکری متشکل آراسته شد و سربازانی منظم و سپاهی مقتدر در مقابل او آماده شد، اما طالوت چون دید برخی سران و افراد سپاه در کار ریاست او شک و تردید دارند و در مورد سلطنت او اعتراض دارند تصمیم گرفت موقعیت خود را بررسی و آنها را امتحان کند تا مبادا به هنگام نبرد و برافراشته شدن پرچمها دست از وی بردارند و او را رها سازند و از صحنه نبرد فرار کنند، لذا به بنی اسرائیل گفت: به زودی به نهر آبی می رسیم، هر کس بردبار است و اطاعت مرا می نماید، باید فقط یک کف آب بیاشامد تا صداقت و صمیمیت خود را به من نشان دهد. ولی هر کس که بیش از این مقدار آب نوشید از دستور من کرده و از من نیست.

چون لشکر به نهر آب رسید، آنچه طالوت از آن بیم داشت، تحقق یافت، زیرا به جز تعداد انگشت شماری، بقیه سپاهیان بیش از حد آب نوشیدند و این عده معدود، بردباران مؤمن و دوستان صادق و بی ریای طالوت بودند. به این ترتیب سربازان طالوت به دو دسته تقسیم شدند، گروه کثیری بی اراده و سست عنصر و گروه اندکی مقتدر و مصمم، ولی طالوت دوستان بی ریای خود را برای جنگ آماده کرد و با افراد سست عنصر سخنی نگفت و به اتفاق مجاهدین خالص برای مبارزه با دشمن و جنگ در راه خدا آماده شد.

آنگاه که بنی اسرائیل به میدان رزم شتافتند  و آماده نبرد شدند، نگاهی به صف دشمنان خویش افکندند و دیدند آنها مردانی سلحشورند، از جهت ساز و برگ نظامی و نفرات بر بنی اسرائیل برتری دارند، جالوت قهرمان، سردار ایشان است و بین آنان جولان می دهد و رجز خوانی می کند.

در این هنگام، سربازان طالوت دو دسته شدند: دسته ای دچار ضعف شدید روحیه شده و ترس وجود آنها را فرا گرفت و نیرویشان تحلیل رفت و گفتند:" ما امروز قدرت نبرد با جالوت و سربازان او را نداریم." دسته دیگر صابر و استوار ماندند. این دسته بودند که قلبشان از ایمان سرشار و دلهایشان به نور ایمان روشن شده بود و آماده مرگ و جانبازی بودند و از کثرت سپاه دشمن و قلت تعداد خود نهراسیدند، بلکه با شجاعت به طالوت گفتند: کار خود را ادامه بده و در طریق خود قدم بردار، ما به خواست خدا از کمبود نفرات و شکست نمی هراسیم و ضعف و سستی متوجه ما نمی گردد زیرا" چه بسا جمعیت اندکی که به یاری خدا بر سپاهی انبوه پیروز شده اند و خدا یار و معین صابران است."

بنی اسرائیل در حالی آماده جنگ شدند که سلاحشان صبر و توشه راهشان ایمان بود. در این حال متوجه خدا شدند و از وی خواستند که صبر فراوان به ایشان عنایت کند و نصرت خویش را نصیبشان فرماید، و همی گفتند که ما تنها برای جهاد در راه تو و تحصیل رضای تو از سرزمین و زادگاه خود خارج شده ایم.

آنگاه که هر دو سپاه با یکدیگر مواجه شدند و تنور جنگ شعله ور شد و تب آن بالا گرفت، جالوت به میدان نبرد آمد و برای خود همرزمی  طلبید، اما بنی اسرائیل، از خشم و غضب او ترسیدند، از نعره او بر خود لرزیدند و در مقابل صولت و قدرت او دچار ترس و وحشت شدند و عده ای از ایشان به فکر فرار افتادند. 

حضور داود در سپاه طالوت

در قریه بیت اللحم( شهری نزدیک بیت المقدس در کشور فلسطین) پیرمردی سالخورده زندگی می کرد. او زندگی سعادتمند و آرامی در جوار فرزندان خود داشت. آنگاه که جنگ برپا شد و طالوت بنی اسرائیل را برای نبرد مهیا می کرد، این پیرمرد سه تن از فرزندان بزرگ خود را انتخاب کرد و گفت: وسائل سفر و اسلحه های خود را بردارید و به کمک برادران خویش بشتابید و وظیفه خود را در جنگ انجام دهید.

آنگاه وی به فرزند کوچک خود گفت: سهم تو در این نبرد این است که خوراک برادران خویش را برسانی و رابط بین من و آنها باشی، و هر روز صبح باید از احوال آنها مرا آگاه گردانی ولی بدان که نباید در میدان نبرد حاضر شوی و در معرکه جنگ شرکت کنی، زیرا تو از فنون جنگ آگاهی نداری. جنگ را برای افرادی بگذار که تجربه و توان این کار را دارند.

این پسر، همان داود پیغمبر بود، نوجوانی خوش سیما که پیشانی نورانی او حکایت از هوش و ذکاوت سرشار او می کرد.

داود همراه برادران خویش راهی  شد تا به میدان جنگ رسید و مردی نیرومند و قوی را دید که به رجزخوانی مشغول است و هیچ کس از بنی اسرائیل، توان و جرأت رویارویی با او را ندارد. داود سؤال کرد این مرد کیست که با خودخواهی رجز می خواند و مبارز می طلبد؟ چرا مردم از او وحشت کرده و عقبگرد می کنند؟!

سپاهیان گفتند: این شخص جالوت، فرمانده و رهبر دشمنان ما است و هر کس به جنگ او رفته زخمی برگشته و یا کشته به کناری افتاده است. دستها از هیبت او به لرزه افتاده و دلها از هولش می طپد. طالوت پاداش قاتل جالوت را افتخار دامادی و سلطنت بعد از خود قرار داده است، تا مردم از شر و مکر جالوت نجات یابند.

داود با شنیدن این داستان، به هیجان آمد و آتش غیرت و حمیت در دل او شعله ور شد و برای وی گران آمد که کافری خودخواه و متکبر در مقابل امت برگزیده خدا مبارز بطلبد، فریاد کشد و جولان بدهد، اما هیچ کس جرأت مبارزه و رویارویی با وی را نداشته باشد.

داود نزد طالوت شتافت و از وی خواست که اجازه دهد به نبرد با جالوت برود شاید بتواند او را از پای درآورد. طالوت اعتباری برای خواهش او قائل نشد و ترسید که این جوان نوخواسته به محض ورود به میدان با یک ضربه جالوت سر از بدنش جدا گردد و جان به جان آفرین تسلیم کند. در ابتدای جوانی و بهار عمر بود، لذا طالوت از وی خواست که جنگ با جالوت را به کسی واگذار کند که از وی نیرومندتر، بزرگتر و جسورتر باشد.

داود گفت: خردسالی و ضعف من، شما را دچار اشتباه نکند! حرارت ایمان در قلب من شعله ور است و آتش خشم در وجودم زبانه می کشد، همین دیروز بود که شیری به گوسفندان پدرم حمله کرد، به دنبال او دویدم تا به او رسیده و آن را کشتم، روزی دیگر با خرس خونخواری برخورد کردم، با او درآویختم و به خاکش انداختم! رمز موفقیت روحیه قوی و شجاعت است، بزرگی بدن و زیادی سن و سال کارساز نیست. 

داود علیه السلام به جنگ جالوت می رود

طالوت صداقت و جدیت را در سخنان داود دریافت، عقل سلیم و اراده قوی را در او مشاهده کرد، لذا به او گفت: در کار خود آزادی، خدا حافظ و پشتیبان، و راهنمای تو است. آنگاه لباس جنگ بر تن داود کرد و شمشیر او را به گردنش و کلاه خُود او را بر سرش نهاد، ولی داود که تا به آن روز زره نپوشیده و شمشیر نبسته بود تحمل آنها را نداشت و حمل وسایل جنگی برایش گران آمد به همین جهت تمام ساز و برگ جنگ را از خود جدا ساخت و چوب دستی و فلاخن اختصاصی خود را برداشت و سپس تعدادی سنگ درشت و صاف آماده کرد و مهیای جنگ شد. طالوت گفت: ای داود چگونه ممکن است در مقابل تیر و شمشیر با ریسمان و سنگ انداز جنگ کنی!

داود گفت: آن خدایی که مرا از دندانهای خرس و پنجه شیر نجات داد، بدون تردید از شر این یاغی و مکر او نیز نجات می بخشد و مرا محافظت می نماید.

داود با اراده آهنین و ایمانی سرشار و قلبی مطمئن عازم میدان شد، در حالی که قلبها در پی او فرو می تپید و چشمها به او دوخته شده بود.

جالوت چون دید هماورد او جوانی نوخاسته و با اندامی کوچک است و شمشیر و کمانی هم ندارد، به او خندید و با بی اعتنایی گفت: این چوب دستی چیست که برداشته ای؟! مگر می خواهی سگی را فراری دهی یا به جنگ نوجوانی مثل خود بروی؟! شمشیر و کلاه خُودت کجا است، اسلحه و ابزار جنگ را چه کردی؟! به گمان من از جان خود سیر شده ای و قصد خودکشی داری که به جنگ من آمده ای، تو هنوز در آغاز جوانی و بهار زندگی هستی و تلخ و شیرین زندگی را نچشیده ای! نزدیک بیا که تا لحظه ای دیگر، خونت بر زمین جاری می گردد و طومارعمرت در هم  پیچیده می شود و گوشت لذیذ بدنت خوراک درندگان و لاشخوران خواهد شد.

داود گفت: زره و کلاه خُود و شمشیر و تیر ارزانی تو، من به نام خدا، همان معبود بنی اسرائیلی که تو آنان را ذلیل و زبون خود ساختی، به جنگ تو آمده ام و به زودی خواهی دید که شمشیر کارساز است و دشمن را از پای درمی آورد یا اراده و نیروی خداوند؟

آنگاه داود دست برد و سنگی در فلاخن خود گذاشت و آن را با شدت تمام به سوی جالوت پرتاب کرد و ناگهان سر جالوت شکافت و خون جاری گردید. داود بی درنگ سنگهای پی در پی پرتاب کرد تا دشمن از سر به زمین افتاد و پرچم پیروزی و نصرت بنی اسرائیل بالا رفت، شوکت دشمن شکسته شد و لشکر جالوت پا به فرار گذاشت و مجاهدان بنی اسرائیل در پی آنان شتافتند و انتقام خود را از آنان گرفتند، عزت و شوکت از دست رفته را بازگرداندند و مجد و عظمت گذشته را باز یافتند.


کهف» به معناى شکاف در دل کوه (غار) است; اصحاب کهف به معناى یاران و ملازمان غار» است.
قرآن کریم در آیات 9‌ـ ‌26 کهف از جوانانى مؤمن نام مى‌برد که از آیین بت پرستى دوران خویش بیزارى جستند و با مأوا گزیدن در غار، به رحمت الهى پناه برده و از درگاه او درخواست هدایت کردند. خداوند نیز آنان را به مدت 309 سال به خوابى عمیق فرو برد و جایگاه امنى برایشان فراهم ساخت.

اصحاب‌ کهف در منابع مسیحى:

داستان اصحاب کهف در منابع مسیحى نیز ذکر شده است. ساختار داستان در منابع مسیحى همگونى خاصى با نقلهاى اسلامى دارد و به هفت خفتگان» و هفت‌خفتگان شهر اِفِسوس» معروف است.[1]

شمار و نامهاى اصحاب کهف:

شمار اصحاب کهف، چنان که از عنوان داستان در منابع مسیحى، یعنى هفت خفتگان» پیداست، 7 نفر است. برخى نیز آنان را 5 تن و برخى نیز 13 تن نقل کرده‌اند.[2] نامهاى اصحاب کهف، طبیعتاً، نامهایى یونانى است، زیرا اِفِسوس، از شهرهاى یونان است. این نامها عبارت است از: مکسملینا، یلمیخا، دیمومدس (دیموس)، امبلی، مرطونس، بیرونس، کشطونس.[3] روشن است که این نامها با ورود به نوشتارهاى اسلامى و عربى دستخوش تغییراتى شده است، چنان که طبرى نامهاى ایشان را این گونه نقل کرده است: مکسلمینا، محسلمینا، یملیخا، مرطونس، کسطونس، ویبورس، ویکرنوس، یطبیونس و قالوش.[4] خود وى نیز بر اساس روایتى دیگر نامهاى دیگرى را با اندکى تفاوت ذکر مى‌کند.[5]
قرآن مجید هیچ‌گونه تصریحى درباره شمار اصحاب کهف ندارد و تنها بیان مى‌کند که مردم در عدد اصحاب کهف اختلاف نظر داشته‌اند; برخى ایشان را با سگ همراهشان 4 تن و برخى 6 تن و برخى 8 تن دانسته‌اند: سَیَقولونَ ثَلـثَةٌ رابِعُهُم کَلبُهُم ویَقولونَ خَمسَةٌ سادِسُهُم کَلبُهُم رَجمـًا بِالغَیبِ ویَقولونَ سَبعَةٌ وثامِنُهُم کَلبُهُم» (کهف، 22) و چون رَجمـًا بِالغَیبِ» را که اشاره به بى‌دلیل بودن سخن مردم است پس از دو قول اول ذکر کرده و قول سوم را بدون چنین تعبیرى آورده، برخى نتیجه گرفته‌اند که قرآن نظر سوم را تأیید مى‌کند.[6]
به هر روى، قرآن شمار کسانى را که از عدد اصحاب کهف آگاه بودند اندک مى‌داند: قُل رَبّى اَعلَمُ بِعِدَّتِهِم ما یَعلَمُهُم اِلاّ قَلیلٌ» (کهف، 22)، ازاین‌رو به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) دستور مى‌دهد که جز به نحو مستدل با ایشان در این مورد به گفتوگو نپردازد: فَلا تُمارِ فیهِم اِلاّ مِراءً ظـهِرًا». (کهف، 22) مراء ظاهر» به معناى بحث غالب و مسلط است; بدین معنا که با آنان چنان با استدلال سخن بگو که گفتار تو بر نظر آنان غالب و مسلط گردد. احتمال دیگر این است که با آنان در خلوت بحث و گفتوگو نکن، زیرا گفتار تو را تحریف مى‌کنند، بلکه آشکارا و در حضور مردم گفتوگو کن تا نتوانند حقیقت امر را تحریف کنند[7] و چون خداوند خود از همه آگاه‌تر است: رَبّى اَعلَمُ بِعِدَّتِهِم» (کهف، 22) دیگر از هیچ کس درباره اصحاب کهف سؤال مکن: ولا تَستَفتِ فیهِم مِنهُم اَحَدا». (کهف، 22)، زیرا علم خداوند تو را از هر چیز بى‌نیاز مى‌کند.[8]

مکان غار اصحاب کهف:

درباره مکانِ غار اصحاب کهف دیدگاههاى متفاوتى وجود دارد:
1. حادثه مزبور در شهر اِفِسوس» واقع شده و غار مزبور نیز در همان جا قرار دارد و افسوس (افسیس) از شهرهاى معروف آسیاى صغیر (ترکیه کنونى و قسمتى از روم شرقى قدیم) است. ویرانه‌هاى این شهر هم اکنون در 73 کیلومترى شهرِ ازمیر» ترکیه به چشم مى‌خورد و در کنار قریه ایاصولوک» در کوه ینایرداغ» هم اکنون غارى بسیار وسیع دیده مى‌شود که فاصله چندانى با افسوس ندارد و آثار صدها قبر در آن وجود دارد. ورودى این غار در سمت شمال شرقى بوده و هیچ اثرى از مسجد، صومعه یا کنیسه در آن به چشم نمى‌خورد. به عقیده بسیارى، غار مورد اشاره در داستان، همین غار است.[9] این قول، با نقلهاى مسیحى سازگار است.[10]
2. غار مزبور در نزدیکى پایتخت اردن، یعنى شهر عمان و در نزدیکى روستاى رجیب» واقع است. بر بالاى این غار صومعه‌اى دیده مى‌شود که براساس پاره‌اى از قراین، مربوط به قرن پنجم میلادى است و پس از آنکه مسلمانان آنجا را فتح‌کردند، به مسجد تبدیل شد.[11] اطراف این غار از دو سمت شرقى و غربى باز است و آفتاب بر آن مى‌تابد و ورودى غار در سمت جنوب قرار دارد و در داخل غار 7 یا 8 قبر به چشم مى‌خورد. در سال 1963 میلادى هیئتى اکتشافى از اردن با حفّارى به کشف این غار متروک نایل شد.[12]
علامه طباطبایى بنا به دلایلى دیدگاه اول را، به‌رغم شهرتش، مردود مى‌داند; از جمله آنکه از آیه و تَرَى الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمال» (کهف، 17) برمى‌آید که نور خورشید به هنگام طلوع بر سمت راست غار و هنگام غروب بر سمت چپ آن مى‌تابیده است، بنابراین باید ورودى غار در سمت جنوب باشد، درحالى‌که دَرِ ورودى غار موجود در شهر اِفِسوس به سمت شمال شرقى است; همچنین مضمون آیه قالَ الَّذینَ غَلَبوا عَلى اَمرِهِم لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم مَسجِدا» (کهف، ‌21) این است که در آن غار یا پیرامون آن، مسجد و عبادتگاهى بنا کردند، درحالى‌که در غار اِفِسوس اثرى از مسجد یا صومعه یا عبادتگاه دیگر به چشم نمى‌خورد. البته در سه کیلومترى آن کنیسه‌اى وجود دارد که به هیچ وجه با غار مزبور ارتباطى ندارد[13]، بنابراین از میان دو دیدگاه یاد شده، دیدگاه دوم با ویژگیهاى ذکر شده در آیات قرآن سازگار است و برخى روایات نیز آن را تأیید‌ مى‌کند.[14]

اصحاب‌ کهف در روایات‌اسلامى:

روایات اسلامى معمولاً اصحاب کهف را همانند روایات مسیحى، جوانانى اشراف زاده دانسته که در عید بزرگى با مرکبهاى خود به بیرون شهر رفتند و بتهایى را که مى‌پرستیدند به همراه خود بردند. خداوند در دلهایشان نور ایمان برافروخت و آنان به خداوند یکتا ایمان آوردند و هر چند در آغاز، ایمان خود را از یکدیگر پوشیده مى‌داشتند; امّا به تدریج ایمان خود را به یکدیگر اظهار کردند.[15] بر پایه برخى روایات با اینکه پادشاه جبار و بت پرست عصر، همه کسانى را که از پرستش بتها سرباز مى‌زدند مى‌کشت; ولى به اصحاب کهف مدتى مهلت داد تا از ایمان خود بازگردند. آنان از این فرصت استفاده کرده و به غار پناه بردند.[16] برخى دیگر از روایات، آنان را امین و رازدار پادشاه عصر خود قلمداد کرده که هدایت یافته و به غار پناه‌بردند.[17]
همچنین براساس برخى روایات، اصحاب کهف جوانانى رومى بوده‌اند که پیش از بعثت عیسى(علیه السلام) وارد غار شدند و پس از بعثت آن حضرت از خواب برخاستند[]; امّا برخى روایات، همه ماجرا را مربوط به زمان پس از بعثت حضرت عیسى(علیه السلام) و آنان را افرادى دانسته که بر شریعت عیسى(علیه السلام) بوده‌اند.[19]

اصحاب کهف در قرآن:

قرآن در طى آیه به بیان این داستان پرداخته است. از سیاق نخستین آیه این قصه: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحـبَ الکَهفِ والرَّقیمِ کانوا مِن ءایـتِنا عَجَبـا» (کهف، 9) بر مى‌آید که این داستان اجمالاً پیش از نزول آیات، معلوم بوده و قرآن به شرح و تفصیل آن پرداخته است.[20]
علت شگفت بودن ماجراى اصحاب کهف، درنگ 309 ساله آنان در غار و آنگاه برخاستن ایشان در کمال سلامت بوده است. خواب طولانى اصحاب کهف از شگفت‌انگیزترین نشانه‌هاى الهى است که موجب شده مفسران نیز به فراخور حال به بحث درباره آن و اثبات آن به لحاظ علمى و تجربى بپردازند.[21]
براساس روایاتى که در شأن نزول این آیات وارد شده، قریش شمارى از یاران خود را براى تحقیق درباره دعوت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) به سوى عالمان یهود در مدینه فرستادند تا نظر آنان را در‌این مورد جویا شوند. عالمان یهود با طرح چند‌ پرسش گفتند: اگر محمّد(صلى الله علیه وآله) از عهده پاسخ به‌ این پرسشها برآمد، او پیامبر خدا است و گرنه دروغگوست. در پرداختهاى روایى گوناگون، این پرسشها کاملاً یکسان نقل نشده است; امّا در همه روایات، یکى از این پرسشها به اصحاب کهف مربوط است که آیات مورد اشاره در پاسخ به آن نازل شده است.

درنگ در غار:

از قرآن کریم و روایات چنین برمى‌آید که خداوند اصحاب کهف را پس از ورود به غار، به خوابى عمیق فرو برد[22]: فَضَرَبنا عَلى آذانِهِم فِى الکَهفِ». (کهف، 11)
زمخشرى مى‌نویسد: در این آیه مفعول ضَرَبنا» حذف شده است و منظور این است که بر گوش آنان حجاب و مانعى قرار دادیم تا مانع شنیدن صداها گردد; یعنى آنان را به خوابى سنگین فرو بردیم.[23] طبرسى این آیه را کنایه از مسلط کردن خواب برایشان و تعبیر آیه را بسیار فصیح دانسته است.[24] به احتمالى دیگر که علامه طباطبایى آن را بیان کرده مراد این است که خداوند همچون مادرى که با ضربه‌هایى نرم و آهسته به گوش فرزند مى‌نوازد تا حواس او از پیرامون خود جدا شده، به خواب سنگین فرو رود، به گوش اصحاب کهف نواخته، تا به خواب عمیق فرو روند.[25]
مدت درنگ اصحاب کهف در غار از نظر قرآن 309 سال بوده است: ولَبِثوا فى کَهفِهِم ثَلـثَ مِائَة سِنینَ وازدادوا تِسعـا» (کهف،  25); امّا براساس روایتى از ابن‌اسحاق، آنان پیش از خواب، مدتى در غار به زندگى طبیعى مى‌زیستند و یکى از آنان با لباس مبدل وارد شهر مى‌شد و به تهیه آذوقه و توشه و جمع‌آورى خبرها از شهر درباره خودشان مى‌پرداخت و پس از بازگشت دیده‌ها و شنیده‌هاى خود را باز مى‌گفت[26]; امّا با توجه به حرف فاء» که مفید ترتیب اتصالى است: فَضَرَبنا عَلى ءاذانِهِم» مى‌توان گفت آنان بلافاصله پس از ورود به غار در خواب فرو رفتند و خداوند آنان را به‌گونه‌اى قرار داده بود که هرکس بدیشان مى‌نگریست آنان را بیدار مى‌پنداشت، حال آنکه در خواب بودند: وتَحسَبُهُم اَیقاظاً وهُم رُقودٌ» (کهف، ).[27]
برخى مفسران از این جمله چنین استنباط کرده‌اند که چشمان اصحاب کهف به هنگام خواب، باز بوده است.[28] خداوند، در غار، شرایطى را حاکم ساخته بود که کسى را یاراى نزدیک شدن و آسیب رساندن به آنان نباشد; دورنماى آنان در غار به‌گونه‌اى بود که هر کس آنان را مى‌دید ناگزیر از ترس مى‌گریخت: لَوِ‌اطَّـلَعتَ عَلَیهِم لَوَلَّیتَ مِنهُم فِرارًا ولَمُلِئتَ مِنهُم رُعبـا» (کهف، ) و براى آنکه بدن اصحاب کهف بر اثر تماس دائم با زمین دچار فرسودگى و آسیبى نشود خداوند آنان را به چپ و راست مى‌گرداند: و نُقَلِّبُهُم ذاتَ الیَمینِ وذاتَ الشِّمالِ» (کهف، ) و براى آنکه شرایط حیات براى آنان کاملا فراهم شود و از هر گونه آسیب جسمى به دور باشند خورشید نیز نور خود را ارزانیشان مى‌داشت: وتَرَى الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمالِ» (کهف، 17) در این میان سگ آنها نیز در دهانه غار دستها را گشوده و به حالت نگهبانى خوابیده بود: وکَلبُهُم بـسِطٌ ذِراعَیهِ بِالوَصیدِ». (کهف، )
غار در نیمکره شمالى زمین و به‌گونه‌اى بوده که خورشید، صبحگاهان به سمت راست آن و هنگام غروب به سمت چپ آن مى‌تابیده است[29]: وتَرَى الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمالِ». (کهف، 17) از سوى دیگر، آنان در محل وسیعى از غار قرار گرفته بودند: وهُم فى فَجوَة مِنهُ». (کهف، 17) برخى گفته‌اند: منظور این است که آنها در وسط و میانه غار قرار گرفته بودند، به‌گونه‌اى که خنکاى نسیم باد و هوا به ایشان مى‌رسید.[30]

پس از بیدارى:

پس از 309 سال، مؤمنان خفته در غار، از خواب گران برخاستند. در واقع خواب آنان شبیه به مرگ و بیدارى آنها همچون رستاخیز بود و از همین رو قرآن کریم از بیدار کردن آنان به برانگیختن و مبعوث کردن» تعبیر کرده است: وکَذلِکَ بَعَثنـهُم» (کهف، 19) هر چند در برخى روایات از خواب آنان تعبیر به مرگ» و از بیدار شدنشان به دمیدن دوباره روح» تعبیر شده است[31]; امّا به تصریح قرآن، مراد از آن، خواب و بیدارى است.[32] (کهف، )
به هر روى، اصحاب کهف پس از بیدار شدن درباره مدت درنگشان در غار به گفتوگو پرداختند. یکى از آنان پرسید: چه مدت درنگ کردید؟ گفتند: یک روز یا بخشى از یک روز: قالَ قائِلٌ مِنهُم کَم لَبِثتُم قالوا لَبِثنا یَومـًا اَو بَعضَ یَوم». (کهف، 19) به گفته برخى علت تردید آنها، این بوده که آنان در آغاز روز وارد غار شده و به خواب رفته بودند و در پایان روز بیدار شده بودند[33] و چون نتوانستند مدت درنگ خود را در غار، مشخص کنند، گفتند: خداوند به مدت درنگ ما آگاه‌تر است: قالوا رَبُّکُم اَعلَمُ بِما لَبِثتُم».
بلافاصله پس از این گفتوگو، پیشنهاد کردند که یکى از آنان به شهر رفته و با سکه‌هایى که داشتند غذایى تهیه کند: فَابعَثوا اَحَدَکُم بِوَرِقِکُم هـذِهِ اِلَى المَدینَةِ». (کهف، 19) آنان تأکید کردند که کسى که به شهر مى‌رود باید دقت کند که طعام حلال و پاکیزه اى تهیه کند: فَلیَنظُر اَیُّها اَزکى طَعامـًا فَلیَأتِکُم بِرِزق مِنهُ» (کهف، 19)
اصحاب کهف افزون بر آن تأکید کردند که کسى که به شهر مى‌رود باید مراقب باشد کسى از اوضاع ما آگاه نشود، زیرا در این صورت به ما دست یافته و سنگسارمان مى‌کنند یا اینکه ما را به آیین خود باز مى‌گردانند و در این صورت هرگز رستگار نخواهیم شد: ولیَتَلَطَّف ولا یُشعِرَنَّ بِکُم اَحَدا * اِنَّهُم اِن یَظهَروا عَلَیکُم یَرجُموکُم اَو یُعیدوکُم فى مِلَّتِهِم ولَن تُفلِحوا اِذًا اَبَدا». (کهف، 19‌ـ‌20) قرآن مشخص نمى‌کند که مأمور تهیه غذا کدام یک از آنان بود و نیز چگونگى آشکار شدن راز آنان را توضیح نمى‌دهد. امّا طبق برخى روایات یملیخا» یا تملیخا» داوطلب این کار شد[34] و با لباس چوپانى روانه شهر شد; امّا چهره شهر را کاملاً دگرگون یافت، ازاین‌رو بسیار شگفت زده شد و شگفتى او هنگامى فزونى یافت که نانواى شهر با دیدن سکه‌اى که متعلق به بیش از 300 سال پیش بود، ازوى پرسید: آیا گنجى یافته‌اى؟ به تدریج مردم از قراین حال فهمیدند که این مرد یکى از چند جوانى است که نامشان را در تاریخ ‌300 سال پیش خوانده و شنیده‌اند. پس وى را نزد پادشاه آوردند و او ماجراى خود را بیان داشت.[35]

هدف از داستان اصحاب کهف:

قرآن هدف از آشکار کردن راز اصحاب کهف را اثبات عملى رستاخیز انسانها دانسته است: وکَذلِکَ اَعثَرنا عَلَیهِم لِیَعلَموا اَنَّ وعدَ اللهِ حَقٌّ واَنَّ السّاعَةَ لا رَیبَ فیها». (کهف، 21) در برخى روایات نیز آمده است که در آن زمان زمامدار صالح و موحدى بر آن سرزمین حکومت مى‌کرد; امّا مردم مملکت وى به نحله‌هاى گوناگونى گرویده بودند; گروهى از آنان منکر معاد بودند. این پادشاه از این وضع بسیار اندوهگین بود و همواره به درگاه الهى ناله و تضرع مى‌کرد، تا اینکه خداوند با فاش ساختن ماجراى اصحاب کهف، معاد و رستاخیز انسانها را عملا ثابت کرد.[36] برخى نیز اختلاف مردم را در جسمانى یا روحانى‌بودن معاد دانسته‌اند.[37]
پس از فاش شدن این راز مردم رهسپار غار شدند. پادشاه در حضور همگان با اصحاب کهف به گفتوگو پرداخت و خدا را بر این رحمت عظیم سپاس گفت، درحالى‌که پادشاه در ورودى غار ایستاده بود، اصحاب کهف به مکان خود بازگشته و در آنجا به جوار الهى شتافتند.[38] براساس نقل منابع مسیحى آنها پس از گواهى دادن به معاد جسمانى همچون قدیسان به جوار حق شتافتند.[39]
مردم پس از این واقعه نیز اختلاف نظر پیدا کردند: اِذ یَتَنازَعونَ بَینَهُم.». (کهف، 21) همچنان‌که برخى از مفسران گفته‌اند این تنازع، همان کشمکشى است که پس از اطلاع از حال اصحاب کهف و مردن آنها پس از بیدار شدن از خواب طولانى واقع شده است. در واقع میان طرفداران معاد و مخالفان آن، نزاع و بحث درگرفت; مخالفان مى‌خواستند خواب و بیدارى اصحاب کهف به زودى فراموش شود و این دلیل استوار و شاهد روشن را از دست مؤمنان خارج سازند، از همین رو پیشنهاد ساختن بنایى بر روى آنان دادند: فَقالوا ابنوا عَلَیهِم بُنیـنـًا» (کهف، 21) و براى آنکه مردم دیگر در این مورد کنجکاوى نکنند و ماجرا سربسته به انجام رسد گفتند: خداوند به حال ایشان آگاه‌تر است: رَبُّهُم اَعلَمُ بِهِم» (کهف، 21)، ازاین‌رو ما را نسزد که درباره ایشان به منازعه و احتجاج بپردازیم; امّا مؤمنان راستین که ماجراى اصحاب کهف را شاهدى روشن براى اثبات معاد به معناى حقیقى آن مى‌دیدند سعى در ماندگار کردن داستان در اذهان کرده و گفتند که باید بر آنان مسجدی بسازیم[40]: قالَ الَّذینَ غَلَبوا عَلى اَمرِهِم لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم‌ مَسجِداً». (کهف، 21)
_________________________
پی نوشت:
1.    The Encyclopedia Britanica, Vol .20, P.270-8 Gibon The Decline And Fall Of The Roman Empire, Vol. I, P, 544-5  
2.     اهل الکهف، ص‌88.
3.     اهل الکهف، ص‌88.
4.     جامع البیان، مج‌9، ج‌15، ص‌276.
5.     همان، ص‌252.
6.     المیزان، ج‌13، ص‌267‌ـ‌268; نمونه، ج‌12، ص‌383.
7.     نمونه، ج‌12، ص‌384.
8.     المیزان، ج‌13، ص‌270.
9.     قاموس کتاب مقدس، ص‌87; نمونه، ج‌12، ص400‌ـ‌401، اهل الکهف، ص91‌ـ‌92.
10.     See,The Encyclopedia Britannica, Vol .20, P.270 - 8 The Decline And Fall Off The Roman Empire, Vol.I, P. 544-5
11.     المیزان، ج13، ص297; نمونه، ج12، ص‌401.
12.     المیزان، ج13، ص297; نمونه، ج12، ص‌401.
13.     المیزان، ج‌13، ص‌296‌ـ‌297.
14.     همان، ص‌298‌ـ‌299.
15.     جامع البیان، مج‌9، ج‌15، ص‌256; تفسیر ابن‌کثیر، ج‌3، ص‌78‌ـ‌79.
16.     همان، ص‌253.
17.     عرائس المجالس، ص‌371‌ـ‌374; البرهان، ج‌3، ص‌622.
.     المعارف، ص‌54.
19.     تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌373.
20.     المیزان، ج‌13، ص‌244.
21.     نمونه، ج‌12، ص‌407‌ـ‌409; خلق ال، ص‌155‌ـ‌157.
22.     جامع البیان، مج‌9، ج‌15، ص‌225; البرهان، ج‌3، ص‌624; عرائس المجالس، ص‌375.
23.     الکشاف، ج‌2، ص‌705.
24.     مجمع البیان، ج‌6، ص‌698.
25.     المیزان، ج‌13، ص‌248.
26.     جامع البیان، مج‌9، ج‌1، ص253.
27.     المیزان، ج‌13، ص‌255‌ـ‌256.
28.     همان، ج‌13، ص‌256.
29.     نمونه، ج‌12، ص‌368.
30.     الصافى، ج3، ص235; جوامع‌الجامع، ج2، ص356.
31.     البرهان، ج‌3، ص‌624.
32.     جامع البیان، مج‌9، ج‌15، ص‌269; الصافى، ج‌3، ص‌234; المیزان، ج‌13، ص‌249.
33.     جوامع الجامع، ج‌2، ص‌357; تفسیر ابن‌کثیر، ج‌3، ص‌81; نمونه، ج‌12، ص‌373.
34.     عرائس المجالس، ص‌375; روض الجنان، ج‌12، ص‌320; البرهان، ج‌3، ص‌624.
35.     عرائس‌المجالس، ص375ـ376; روض‌الجنان، ج12، ص‌320‌ـ‌323; البرهان، ج‌3، ص‌624‌ـ‌625.
36.     تفسیر ابن‌کثیر، ج‌3، ص‌81‌ـ‌82.
37.     همان; جامع البیان، مج‌9، ج‌15، ص‌281.
38.     جامع‌البیان، مج9،ج15، ص275ـ277; روض‌الجنان، ج‌12، ص‌323‌ـ‌325.
39.     The Encyclopedia Britannica Vol.20,p.270. And The Decline And Fall The Roman Empire, (Gibbon) Vol. I, P. 544-5  
40.     المیزان، ج‌13، ص‌265‌ـ‌267.

منبع: دائرة المعارف قرآن کریم، جلد سوم
نویسنده: منصور نصیرى


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

برقکار مجرب در شیراز کلینیک رفاه Filmupto خانم عینکی ایران فایل 98 اکوادور اکسپرس معرفی سایت الکسا برای نشان دادن رتبه و عملکرد سایت شما بهترین وبلاگ دانلود موزیک و موزیک ویدئو فروش دوربین مخفی کوچک